راوی داستان تعریف می کند:
سه دوست بودیم که به خاطر خوشگذرانی و هرزه گردی گرد هم آمده بودیم! البته چهار نفر بودیم و چهارمین نفر شیطان بود.
ما دختران ساده لوح با چرب زبانی گول زده و آن ها را به مزارع دورافتاده می بردیم.
کم کم متوجه شدیم که ما به گرگ هایی تبدیل شده ایم که به گریه و التماس آنان توجهی نمی کنیم و قلب های ما مرده و احساسی نداریم!
روزگار ما و شب های ما این گونه و در مزارع و چادرها و در ماشین و کنار ساحل می گذشت!
تا آنکه روزی رسید که هرگز از یاد نمی برم!
مثل همیشه به مزرعه ای رفتیم که همه چیز از جمله شکار و شراب ملعون آماده بود. تنها یک چیز را فراموش کرده بودیم و آن غذا بود. بعد از مدتی ساعت حدود شش یکی از ما برای خریدن خوراکی با ماشین خود به راه افتاد.
او ماشینش را روشن کرد و راه افتاد. چند ساعت گذشت و بازنگشت. من نگران شده و با ماشین خود به دنبال او رفتم.
در راه که او را جستجو می کردم با شعله های آتشی که در کنار جاده زبانه می کشید روبرو شدم!
به نزدیک آتش که رسیدم، به ناگاه متوجه شدم ماشین دوستم است که در آتش می سوزد و او بر پهلوی خود افتاده است.
مانند دیوانه ها با شتاب به سمت او رفته و خواستم او را از ماشین شعله ور بیرون بیاورم. با دیدن اینکه نصف بدن او کاملاً در آتش سوخته وحشت زده شدم.
اما هنوز زنده بود و او را روی زمین کشاندم. لحظاتی بعد چشمانش را باز کرد و با ناله می گفت آتش، آتش.
تصمیم گرفتم او را به سرعت با ماشین به بیمارستان برسانم، اما او با فریاد و با گریه گفت: فایده ای ندارد! به آن جا نخواهم رسید. گریه مجالم نمی داد. دوستم را می دیدم که در مقابل من جان می دهد. ناگهان دیدم که فریاد می کشد: به او چه بگویم؟ چه بگویم؟
با وحشت به او نگاه کرده و پرسیدم: او کیست؟
با صدایی که انگار از عمق چاه می آمد گفت: خداوند!
ترس و هراس عجیبی کل وجود و احساساتم را فراگرفت. به ناگاه فریاد بلندی کشید و آخرین نفس هایش را برآورد.
روزها گذشت و تصویر دوست از دست رفته ام که آتش بدن او را سوزانده بود از جلوی چشمانم محو نمی شد که فریاد می زد به او چه بگویم؟ به او چه بگویم؟ چشمانم پر اشک شده و لرزه بر اندامم می افتاد.
در این لحظه صدای بانگ اذان را شنیدم که برای نماز صبح برخاسته و می گفت: اللـــــه أكــبر!
احساس کردم که این ندا مخصوص برای من است و من را فرامی خواند تا پرده های تاریکی را از زندگی خود کنار زده و به راه نور و هدایت رهنمون می سازد. غسل کرده و وضو گرفته و بدنم را رذایل و پستی هایی که سال ها خود را در آن غرق ساخته بودم، پاکیزه نموده و نمازم را خواندم و از آن زمان تا کنون نمازهایم قضا نشده اند.
پس هشدار و صدها هشدار از افتادن در ورطه ی گناهان. به خدا که این عبرت است این داستان. این جوان از آن عبرت گرفته است. هر گاه مرتکب گناه یا اشتباهی شدی از خود بپرس که به خداوند چه خواهی گفت؟ شاید که پاسخی برای آن یافتی!
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|