10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3326572
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2368 تعداد مشاهده : 543 تاریخ اضافه : 2012-08-28

 

ابوبکر، مسیر من به سوی اسلام

داستانی که می خوانید مربوط به تازه مسلمانی به نام ابوبکر اهل استرالیا می باشد. داستان او به واقع ماجرای یک مرد جوان استرالیایی با تمام جزئیات آن است. او دوست ندارد چیزی جز یک مسلمان خوانده شود. این داستان یک دلیل زنده و دلگرم کننده برای دیگر استرالیایی ها از آیات قرآن کریم می باشد.

{هر آئینه آنانکه گفتند پروردگار ما خداست باز قایم ماندند پس هیچ ترس نیست برایشان و نه ایشان اندوه خورند.}46:13

اگر قبلاً کسی به ابوبکر می گفت که مسلمان می شوی، احتمالاً می گفت نه امکان ندارد! مانند بسیاری از استرالیایی ها وی می پنداشت که مسلمانان تروریست هستند. به هر حال، هیچ حسابی برای لطف و بخشندگی پروردگار وجود ندارد کسی که بندگانش را به سوی خود فرا می خواند و ابوبکر نیز این مسیر را دنبال نموده است.

وقتی که از او پرسیده شد چه چیزی باعث شده تا وی به جستجوی معنی واقعی زندگی بپردازد، چون هدف اولیه او یافتن حقیقت بود در پاسخ گفت: "دو چیز وجود داشت، همان سال والدینم می خواستند از هم جدا شوند. ابتدا پدرم خانه را ترک کرد و از این بابت کمی سرخورده بودم. حتی در بیرون از خانه با پلیس هم مشکل داشتم. خیلی مشروب می خوردم و به نظر می رسید که این جزو دردناک ترین لحظات برای یک مرد جوان باشد". بعلاوه مرگ یکی از دوستانش در همان سال به درد وی افزوده شد. او در این مورد می گوید:"این واقعه مرا به تفکر وا داشت، چرا که او دوست صمیمی من بود. او هجده سال سن داشت و خیلی راحت از دنیا رفت. وقتی که شروع کردم به بازنگری این موضوع به این فکر افتادم که اگر فردا بمیرم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ از این چند میلیارد نفر انسان که بر روی زمین زندگی می کنند چند نفر مرا می شناسند و برای مرگ من تأسف می خورند!

این سؤالاتی بودند که در ذهن ابوبکر وجود داشتند و وی را برای آغاز یک سفر معنوی آماده ساخت. به دنبال مذهبی که به معنای واقعی وجود داشته باشد. او ماجرای خود را چنین بازگو می نماید:

من اهل استرالیا هستم و قبل از اینکه مسلمان شوم مسیحی بودم. مسیح را دوست داشتم، و تمام فرقه های مربوط به مسیحیت را مطالعه کردم. اما مشکل اینجا بود که پاسخی برای سؤالات خود پیدا نمی کردم. با وجود اینکه کشیش ها افراد خوبی بودند اما نمی توانستم در کلیسا بنشینم و بگویم که این دین من است.

هنگامی که در یک ایستگاه خدماتی کار می کردم با چند هندو دوست شدم و آنجا بود که راجع به آیین هندویسم تحقیق کردم. تمام وقت با آنها بحث و گفتگو داشتم. یکی از دوستانم می گفت که در آیین هندو هر چیزی خدای مختص به خود را دارد و باید در هر زمینه به خدایی جداگانه باور داشته باشی. او این را نمی دانست که این بحث و جدل ها قبلاً در قرآن آمده است. خداوند هیچ وقت فرزندی نداشته و هیچ خدای دیگری در کنار وی وجود ندارد. {هیچ فرزندی نگرفته است خدا و نیست همراه او هیچ معبود دیگر آنگاه ببردی هر معبود چیزی که آفریده بود و هر آئینه می غالب آمد بعضی از ایشان بر بعضی دیگر، به پاکی وصف می کنم خدای را از آنچه بیان می کنند.}23:91

پس از آن به سوی یهودیت رفتم. باز هم آنطوری که فکر می کردم نبود. به هر حال بودیسم نیز به همین شیوه بود، اوایل فکر می کردم باید دین خوبی باشد اما این هدفی نبود که به دنبالش بودم. یکی از دوستان مسیحیم که فهمیده بود به دنبال شناخت خدا هستم یک روز به من پیشنهاد داد که نگاهی به اسلام بیاندازم.

در پاسخ به او گفتم، نه آنها تروریست هستند من حتی نزدیک مسجد هم نرفته ام. اما طولی نکشید که خودم را روبروی مسجد پرستون یافتم. داخل شده و شروع به پرسیدن سؤالاتی نمودم. اساساً هر جوابی که می شنیدم هیچ کدام فقط بر خواسته از ذهن و تصورات خودشان نبود بلکه همه بر مبنای آیات قرآن برداشت شده بود.

خودش بود، چیزهایی که می شنیدم واقعاً مرا هیجان زده کرد زیرا هر وقت پیش کشیش می رفتم، انجیلی نمی دیدم. آنها هرگز از روی انجیل حقایقی را بیان نمی کردند بلکه می گفتند: "پاسخ شما همین است". آن هم مانند ادیان دیگر بود، افرادی که چند بار انجیل را خوانده بودند. اما در مسجد، هر بار که آیه ای از قرآن خوانده می شد پاسخم را به دست می آوردم. و آن تراوش ذهن آدمی نبود بلکه کلام خداوند بود، همان موقع شروع به خواندن قرآن نمودم. حدود شش یا هفت ماه طول کشید، سؤالات زیادی داشتم.

ابوبکر چنانکه بیان می کند لحظه ی بسیار مهم مسلمان شدن وی در شبی اتفاق افتاد:

"یک شب با چند برادر مسلمان استرالیایی در مسجد نشسته بودیم. آنها گفتند که قرآن را با خودم به منزل برده و بخوانم. آن شب با خودم قرآن را به خانه بردم و در حالی که به تخت و خوابم تکیه داده بودم شروع به خواندن کردم. تابستان بود و پنجره نیز باز بود حال و هوای عجیبی داشتم زیبا اما همراه با ترس. همه چیز عالی بود هر آیه ای از قرآن را که می خواندم به آن فکر می کردم.

هر آیه ای که می خواندم درست همان چیزی بود که فکر می کردم، اما من کاملاً آماده نبودم می دانید به کسی نیاز داشتم تا همراهیم نماید. در حالی که قرآن در دست داشتم به درگاه پروردگارم دعا کردم. خدای من! لطفاً کمکم کن، نشانه ای برایم بفرست تا دلم آرام گیرد. شب تابستانی روشنی بود، من هم منتظر نشسته بودم اما چیزی اتفاق نیفتاد.

کاملاً نا امید نشسته و به فکر فرو رفتم. شاید بهتر باشد به خواندن قرآن ادامه دهم. نگاهی صفحات آن انداختم و آیه ی بعدی را که خواندم تأثیر عجیبی بر من داشت. برای کسی که به دنبال نشانه ای است آیا قبلاً به اندازه ی کافی نشان نداده ام؟ نگاهی به اطراف بیاندازید، به آسمان، درختان، آب همه ی این ها برای شما نشانه ای است، برای کسانی که می دانند.

{همیشه باشند در آن لعنت سبک نگردد از ایشان عذاب و نه ایشان مهلت داده شوند.} 2:162

روی زمین نشستم، خیلی هیجان زده بودم. آنچه را که می خواستم با تمام وجود حس می کردم. صبح روز بعد مستقیماً به مسجد رفته و به امام گفتم که می خواهم مسلمان شوم. هر چیزی که در اطرافم است یک نشانه است حتی خودم هم نشانه ای برای اثبات وجود خالق هستی می باشم، آیا اینطور نیست.

آن روز صبح جمعیتی از مسلمانان در مسجد جمع بودند. با خودم گفتم عجب دینی است نگاه کن چه جمعیتی! برایم عجیب بود. بعد فهمیدم که امروز اولین روز ماه رمضان است و آنها نیز برای خواندن نماز آنجا منتظر بودند. خیلی هیجان داشت چرا که این اولین تجربه ی من در آنجا بود.

در مقابل آن همه جمعیت ایستادم و شیخ فهمی به من گفت چند کلمه است که باید همراه من بخوانی، و من نیز شروع به خواندن کردم. احساس می کردم زیر دوش آب سرد قرار گرفته ام حس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. تمام موهای بدنم سیخ شده بود. سپس همه ی برادران آمدند و مرا در آغوش گرفتند.

این واقعه در سال 1996، اتفاق افتاد. پرستون ویکتوریا جوان استرالیایی که در جستجوی حقیقت بود و آن را پیدا کرد. زندگی وی پر از حادثه بوده و هم اکنون به نام ابوبکر معروف است. امیدواریم لطف خداوند همیشه پشتیبان این جوان باشد.

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com

 

 

 

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

علي رضی الله عنه  به روايت از رسول

‎الله  صلی الله علیه و سلم  مي‌گويد ايشان فرمودند: «أُعْطِيتُ مَا لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِنَ الأَنْبِيَاءِ»، فَقُلْنَا مَا هُوَ يَا رَسُولَ الله، فَقَالَ: «نُصِرْتُ بِالرُّعْبِ، وأُعْطِيتُ مَفَاتِيحَ الأَرْضِ، وسُمِّيْتُ أَحْمَدَ، وَجُعِلَتْ لِي التُّرَابُ طَهُوراً، وَجُعِلَتْ أُمَّتِي خَيْرَ الأُمَمِ». (به من چيزهايي داده شده‌است كه به هيچ‌يك از پيامبران داده نشده‌است، گفتم: اي رسول خدا، آنها چه هستند؟ فرمود: خدا رُعب و هراس از مرا در دل دشمنانم انداخت و با آن یاریم کرد و به من كليدهاي زمين داده شده، به اسم ‌احمد نام گذاري شدم، خاك برايم وسيله پاك كننده قرار داده شده و امتم بهترين امّتها قرار داده شده ‌است.
صحيح بخاري، ش335




 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010