10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3327244
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2388 تعداد مشاهده : 594 تاریخ اضافه : 2012-08-28

 

زهرا: داستان مسلمان شدن من -1

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين؛

و الصلاة و السلام على سيد المرسلين سيدنا محمد و على آله و صحبه أجمعين 
أما بعد...

داستانی که می خوانید ماجرای مسلمان شدن من است که دوست داشتم برایتان تعریف کنم چون پر از فایده و عبرت است. خدا را شاهد می گیرم که حقیقت بوده و در کوچک ترین جزئیات آن مبالغه و کم و کاستی وجود ندارد. خداوند ما و شما را جزو آنانی گرداند که راه هدایت و رستگاری را پیموده و مسیر اخلاصو یقین را برگزیدند.

 

من در خانواده ای علم دوست و مشتاق آن بزرگ شدم. برادرم مهندس و خواهرانم دارای مدارک عالی تحصیلی در پزشکی و مهندسی و تجارت می باشند.

اما پدر و مادرم به یاری خداوند متعال توانسته اند اخلاق و رفتارهای نیکو را در ما ایجاد کرده و خود نمونه ی اخلاق حسنه برای ما بودند. پدرم ما را با مال حلال بزرگ کرده و با آنکه پست مهمی داشت و می توانست به شیوه ای که خداوند راضی نیست پول گردآورد، از این کار خودداری می کرد.

مادرم نیز در ما مهال ادب، پاکدامنی و رفتار درست را کاشته بود و هر دو مراقب ما بوده و در حفظ آبرو و شخصیت ما بکوشند. ولی از بابت مسائل اعتقادی، جزو اهل سنت نبوده و از فرقه های منشعب شده از اسلام بودند.

دوران کودکی را در دامان طبیعت لذت می بردم. از ابتدایی به راهنمایی و دبیرستان راه یافته و بعد از آن در دانشکده ی تربیت معلم، رشته ی زبان انگلیسی، تحصیل نمودم.

بعد از فراغت از تحصیل به عنوان معلم در یکی از مدارس راهنمایی در منطقه ی ریفه مشغول به کار شدم. از آنجا که توقعات بالاتری داشتم، لیسانسم را گرفته و وارد دانشگاه ادبیات شدم. این دو سالی که از عمرم گذشت همچون در ظاهر درخشان و فریبنده بود. اما در حقیقت چیزی بیش از خرده های شیشه نبود!

بنابراین با آنکه در زمینه های مختلف موفقیت کسب می نمودم، در عین حال سرگردان و بدون آرامش و طمانینه ی روحی بودم! به ویژه در آن سال های فریبکاری که افراد ملحد، کافر و لائیک به پاخاسته بودند تا زهر خود را در افکار و اندیشه های مردم، جز آنانکه خداوند مورد لطف قرار دهد، بدمند.

آن ها مردمان را با فراخواندن به دست کشیدن از دین و ایمان به بیراهه کشیده و زنان را با فراخواندن به خودنمایی، مسافرت و همنشینی با مردان و مخالفت با فطرت شان به بهانه ی آزادی و رهایی از واپس گرایی و عقب افتادگی تباه می ساختند.

در این وضعیت، در عرصه ی علم و دانش موفق بودم اما متأسفانه من تحصیلات و دانشم را از آبی گل آلود برگرفته و گمان داشتم که کارم بی عیب است!

من در زمینه ی علمی موفق عمل می کردم، اما گمراه شده و در گمراهی فرو می رفتم گرچه می پنداشتم که در راه اصلاح و بهبود قدم برمی دارم.

در زندگانی اجتماعی خود موفق بودم، اما اشخاص زیادی برایم دست زده و تشویقم می کردند، اما در همان حین سرگردان و مستأصل بودم!

بیست و چهار سال از عمرم سپری شد و در زندگانی دنیا غرق بودم؛ تفریح و خنده، زیباترین لباس ها و بهترین جواهرات را پوشیده و سفر و پارتی و... اما تفکر درباره ی جهان آخرت را فراموش کرده بودم، ولی آن مرا از یاد نبرده بود! هر از گاهی فکر آن آزارم می داد و آرامشم را برای مدتی برهم می زد و سپس برطرف می شد.

این افکار در مناسب هایی که خداوند متعال مقدر می فرمود، مانند دیدن جنازه ای که از مقابلم می گذرد، یا شنیدن صدای قرآن یا داستان دینی، موعظه در تلویزیون یا معلم دینی، سراغم می آمد.

من از کودکی بسیار تحت تاثیر قرار گرفته و چشمانم با شنیدن این مسائل پر از اشک می گردید. اما بعد از اندکی دوباره به همان حالت پیشین بازمی گشته و در دنیا غرق می شدم.

خلاصه آنکه، تا سال 1994 به همین منوال بود، سالی که آغاز تحولی بنیادی در زندگی من محسوب می شد. آزمون ها و امتحانات الهی به اشکال گوناگون شروع گردید که یکی پس از دیگری برای من و خانواده ام پیش می آمدند. سختی ها، دشواری هایی که من را از درون تکان داد و به سوی سکون و اندوه متمایل ساخت.

به خواندن کتاب های فلسفی درباره ی هستی، انسان و مسائل معنوی علاقمند گشتم. بعد از مدتی، به اراده ی پروردگار متعال، برای عیادت از دائیم بعد از عمل جراحی به بیمارستان رفتم. وقتی وارد اتاق او شدم، با مشاهده ی ضعف و ناتوانی و حالت رقت باری که داشت متعجب شدم.

او داشت بلند بلند آخرین نفس هایش را می کشید. لا حول و لا قوة الا بالله! همه در اطراف او ایستاده و از دست کسی کاری برنمی آمد! شاهد صحنه ای بودم که هرگز در زندگی ندیده بودم. لحظه های جان کندن یک انسان که مرگ دست و پنجه نرم می کند.

او فوت کرد و گریه و ناله بلند شد. جو پر از ترس و هراسی بود. سعی کردم تا جاییکه می توانم خودم را نگه دارم و به خانواده اش امید و تسلیت بدهم. اما این خویشتنداری کمی بیشتر  طول نکشیده و بغضم ترکید و من را برداشته و به منزل بردند تا از این وضعیت دور شوم.

اما وضعیت و حالت مذکور در اعماق قلب و درونم ریشه کرده بود و اندیشه ی مرگ همراه لحظه هایم بود. دایم از خود می پرسیدم: "چگونه انسان می میرد؟ روح او کجا می رود؟ بعد از مرگ چه پیش می آید؟ آیا عقیده ی تناسخ و حلول روح در بدن دیگری درست است یا آنکه روح تا قیامت در حیات برزخی زندگی خواهد کرد؟ آیا عذاب قبر وجود دارد؟ بدون شک یک روز خواهم مرد، بر سر من چه خواهد آمد؟! آیا بر راه درست هستم یا آنکه در گمراهی دوری غوطه می زنم؟!چرا... آیا... چگونه؟!

زندگی متلاطم و پر از کشمکش فکری سخت و کشنده ای داشتم... اندیشه ی مرگ و مسائل متافیزیکی روز و شبم را به خود مشغول داشته بود. به طوری که از ماندن به تنهایی در خانه یا خوابیدن در یک اتاق بدون خواهرانم می ترسیدم.

اوهام و ترس در روز و کابوس های شبانه روزگارم را سیاه کرده بود! تلاش کردم که کتاب های مذهبی که داشتیم را بخوانم، اما در آن ها چیزی را که من را آرام نماید نیافتم. با این معضل درونی و روحی که رنجم می داد، باید چه کار می کردم؟ حتماً می بایست از آن خارج شوم یا آنکه من را هلاک می ساخت!

فکر کردم و فکر کردم... تا آنکه به قناعت فکری خاصی رسیدم که به خداوند باور داشته و از محرمات دوری گزیده، مردم را دوست داشته و کسی را آزار نرسانم و به کارهای نیک بپردازم و همین کافی است...

سپس تصمیم گرفتم همه ی وقتم را مشغول باشم تا دیگر کم ترین زمان خالی و بیکار برایم نماند... صبح ها کارهای مدرسه و ظهر و عصر در دانشگاه به شدت مشغول شدم و شب ها به بعضی از دانش آموزان دختر درس خصوصی می دادم.

سپس بعد از تمام شدن تاب و توانم به منزل بازگشته و تا صبح به خواب می رفتم. اما روزهای جمعه به نظافت منزل و زندگی اجتماعی اختصاص داشت و سه شنبه ها روز مرخصی بود که به یکی از تفریحات و سرگرمی هایم می پرداختم... یک آلت موسیقی (ارگ) خریده و در یک آموزشگاه خصوصی برای آموختن آن ثبت نام کردم...

ادامه دارد...

ترجمه: مسعود

مهتدین

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

علي رضی الله عنه  به روايت از رسول

‎الله  صلی الله علیه و سلم  مي‌گويد ايشان فرمودند: «أُعْطِيتُ مَا لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِنَ الأَنْبِيَاءِ»، فَقُلْنَا مَا هُوَ يَا رَسُولَ الله، فَقَالَ: «نُصِرْتُ بِالرُّعْبِ، وأُعْطِيتُ مَفَاتِيحَ الأَرْضِ، وسُمِّيْتُ أَحْمَدَ، وَجُعِلَتْ لِي التُّرَابُ طَهُوراً، وَجُعِلَتْ أُمَّتِي خَيْرَ الأُمَمِ». (به من چيزهايي داده شده‌است كه به هيچ‌يك از پيامبران داده نشده‌است، گفتم: اي رسول خدا، آنها چه هستند؟ فرمود: خدا رُعب و هراس از مرا در دل دشمنانم انداخت و با آن یاریم کرد و به من كليدهاي زمين داده شده، به اسم ‌احمد نام گذاري شدم، خاك برايم وسيله پاك كننده قرار داده شده و امتم بهترين امّتها قرار داده شده ‌است.
صحيح بخاري، ش335




 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010