از زمان بچگی وقتی به عنوان یک کاتولیک آدم خیلی مذهبی بودم. هر موقع کشیش به منطقه ی ما می آمد تا مراسم عشای ربانی را برگزار نماید، با دقت به گفته های او گوش می دادم و از مراسمی که برگزار می کرد شگفت زده می شدم. سالی یک بار مبلغان مسیحی از محله ی ما دیدن می کردند و از همان موقع دلم می خواست یک روز مانند آنها شوم.
هنگامی که به دوران دبیرستان رسیدم، میل و اشتیاقم به مذهب زیادتر شد. در کاتاباتو عضو فعال گروه دانش آموزان فعال کاتولیکی شدم. هیچ وقت مراسم عشای ربانی را از دست نمی دادم و به کشیش در این باره کمک می کردم. اغلب به اتاق اعتراف می رفتم و هر روز در کارهای کلیسا خدمت می نمودم. خیلی کم با همسایه های مسلمان خود به نزاع و دعوا می پرداختیم. در هر مصیبتی به آنها خدمات پزشکی و کمک های اولیه می رساندیم و در میانشان دارو پخش می کردیم.
زمان رفتن به دانشگاه فرا رسید، سعی کردم با اتکا به خودم به درس خواندن ادامه دهم. پس از چهار سال در شهر کاتاباتو در دانشگاه نوتردام در رشته ی آموزش هنر فارغ التحصیل شدم. پس از گرفتن مدرکم بلافاصله شروع به همکاری با مبلغان مسیحی نمودم، می خواستم فعالیتم را در کلیسا همچنان حفظ نمایم اما به خاطر مشاجراتی که با اسقف کاتاباتو داشتم از کلیسا برکنار شدم.
سپس به عنوان معلم در مدرسه ی نوتردام شروع به کار نمودم. در آنجا درس علوم را تدریس می کردم اما به خاطر جنگ داخلی میان موروها با ارتش کلاس درس مدتی تعطیل شد.
بعد از مدتی در یک کارخانه مشغول به کار شدم، من سر کارگر نود و پنج درصد از کارگران مسلمان بودم. سیزده سال با مسلمانان زندگی و کار کردم. روزهای جمعه زودتر از موعد کار را تعطیل می کردیم چون می خواستم آنها سر وقت به نماز و کار و بار دینیشان برسند. هیجده سال با پیرزن مسلمان بیوه ای زندگی کردم او مانند پسر خودش از من مراقبت می نمود و من نیز مانند مادرم به او احترام می گذاشتم.
پس از مرگ وی شروع به ادامه ی تحصیل نموده تا مدرک فوق لیسانسم را بگیرم. در حالی که نسبت به دین بی اشتیاق شده بودم، تصمیم گرفتم تا در ماه رمضان سال 1994، روزه بگیرم. پس از چند روز احساس می کردم خیلی سر حال و سالم می باشم.
بالاخره توانستم در رشته ی علوم اجتماعی تحصیلاتم را به پایان برسانم. با لطف پروردگار سرانجام به این نتیجه رسیدم که اسلام دین حقیقت می باشد، بنابراین مسلمان شدم.
پایان
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|