ماتیو جوانی بیست و دوساله می باشد که در دانشگاه منچستر در رشته ی پزشکی درس می خواند و همانجا بود که به دین اسلام مشرف شد. وی پس از مدتی با یک پرستار مسلمان اهل پاکستان ازدواج نمود. در اینجا وی ماجرای مسلمان شدنش را برای ما بیان می کند.
چه چیزی شما را به سوی اسلام کشاند؟
درواقع من یک کاتولیک بودم و هر چیزی راجع به دین اجدادم می دانستم اما اطلاع چندانی راجع به اسلام به جز از طریق رسانه ها نداشتم، بنابراین نگرش منفی نسبت به آن داشتم. تا اینکه سه سال پیش وارد دانشگاه شدم و دختران جوان زیادی را می دیدم که با حجاب سر کلاس حاظر می شدند.
این باعث تعجب و کنجکاوی من شد، منچستر شهر بین المللی می باشد بنابراین قاطی بودن فرهنگ ها و مذاهب مختلف چیزی عادی به نظر می رسید.
شروع کردم به صحبت کردن با دانشجویان مسلمان تا جایی که با هم دوستان خیلی خوبی شدیم. در ماه رمضان، دوستانم روزه می گرفتند، آنها درباره ی روزه توضیح می دادند برایم جالب و مورد احترام بود. اغلب اوقات در کتابخانه با هم جمع می نشستیم و دوستانم موضوع اسلام را پیش می کشیدند و من هم فکر می کردم که باید راه خوبی برای تفکر باشد.
سپس به این نتیجه رسیدم که اسلام دین منفی و بدی نیست بلکه این مردم هستند که آن را اینچنین به تصویر کشیده اند.
یکی از همکلاسی هایم دختری به نام ربیعه سعی نمود تا تصویر درستی از اسلام را به من نشان دهد، اوایل شدیداً با آن مخالفت می کردم و سعی داشتم تا ثابت کنم که اسلام دین نادرستی است چرا که زنان را تحت فشار قرار می دهد.
خیلی با او صحبت کردم و وی نیز کتاب های زیادی را در این زمینه به من معرفی کرد در ضمن منچستر پر از مراکز اسلامی است و می توانستم به آنجا بروم و به سخنرانی و همایش هایی که برگزار می شد گوش داده و آنها هم چیزهایی را برایم توضیح دهند.
همیشه فرد مذهبی بودم اما درمورد عقاید تثلیث دچار منازعه و کشمکش می شدم. سپس دوستان مسلمانم موضوع تثلیث را از دیدگاه اسلام شرح دادند، حقیقت این است که هیچ یک از پیامبران پسر خدا نیستند و پروردگار هیچ گاه پسری نداشته است. این عقیده برایم قابل قبول و منطقی به نظر می آمد. از طریق اینترنت سایت های اسلامی زیادی را پیدا کردم و بیشتر درمورد اسلام مطالعه نمودم. به این فکر می کردم که مسلمان شوم، اما اینکه خانواده ام در این باره چه می گویند ذهنم را به خود مشغول ساخته بود.
فقط به اسلام فکر می کردم و دیگر نوشیدنی های الکلی مصرف نمی کردم، روزه می گرفتم و پنج بار در روز نماز می خواندم. یک روز که از خواب بیدار شدم احساس کردم که اینطوری دارم خودم را دست می اندازم و وقت آن فرا رسیده که آنچه که در قلبم پنهان کرده ام را آشکار سازم. بنابراین شهادتین را اعلام کرده و رسماً مسلمان شدم.
خانواده تان چگونه با موضوع کنار آمدند؟
پدرم کاتولیک خیلی متعصبی بود و می ترسیدم که چیزی به او بگویم، در عوض از جانب مادر و برادرم نگرانی نداشتم. سعی می کردم پیش آنها کتاب های اسلامی بخوانم و در این بین مادرم از یکی از آنها خوشش آمد و به خواندن آن علاقمند شد. سرانجام درمورد اسلام آوردنم سر صحبت را با مادرم باز کردم و توانستم چیزهایی به او بگویم.
از خبر مسلمان شدنم کمی شوکه شد و اوایل سعی کرد تا از این تصمیم مرا منصرف نماید اما کم کم با این موضوع کنار آمد. پس از یکی دو ماه به پدرم نیز اطلاع دادم و وی نیز در پاسخ گفت که من اعتقادی به چنین چیزهایی ندارم ولی اگر خودت می خواهی از نظر من اشکالی ندارد.
از وقتی که با سمیه همسرم آشنا شده ام والدینم به کلی رفتارشان با من خوب شده است و همه ی این ها را لطف پروردگارم می دانم.
پایان
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|