هر روز با طلوع خورشید، بانو زبیده گیبس برای نماز صبح بیدار شده و در زیر درخت حیاط بیشتر از یک ساعت به حمد و ستایش پروردگار مشغول می شد. از اینکه در این ناحیه ی کوچک شهر چنین فضای زیبا و دلنشینی وجود دارد از خداوند تشکر می کرد. اما این بانوی تازه مسلمان همیشه اینچنین در آرامش نبوده است.
پنجاه و پنج سال از عمر خود را در مسیری سیر کرد که دلش می خواست سفید پوست می بود تا اینکه به سیاه پوستی خود افتخار کند، اهل قسمت های شمال شهر می بود تا جنوب شهر، و با مطالعه و جستجوی ادیان، جامعه ی اسلامی را پیدا نمود. وی می گوید: "وقتی به سن نوجوانی رسیدم حاظر بودم هر کاری کنم تا تبدیل به دختری سفید پوست شوم، تصور می کردم که چون سیاه پوست می باشم خیلی زشت هستم". شاید با گوش دادن به آواز جیمز براون که این عبارت را می خواند"من یک سیاه پوست هستم و افتخار می کنم" در سن نوجوانی کمی آرام گرفت و کم کم اعتماد به نفس پیدا کرد.
اما این افتخار و تعصب نسبت به اجداد و نیاکانش نمی توانست خلإ درونیش را پر کند. طولی نکشید که با مرد مسلمانی آشنا شد، ولی مرگ به وی اجازه نداد تا از دین او بهره ای ببرد. همان سال بانو زبیده مجذوب آرامشی که در اسلام دیده بود گشت و به دین اسلام مشرف شد، دیگر اعتنایی به رنگ پوست نداشت.
"اسلام به من کمک نمود تا درونم را با وجود زیبایی هایش بیشتر از ظاهر بشناسم. آن باعث شد تا به تعادل برسم، حالا می دانم کیستم". سفر معنوی وی آغاز شده بود. در سن چهل و دو سالگی به حومه ی شهر نیویورک نقل مکان کرد تا همراه چهار فرزندش از شلوغی و ازدحام مردم شهر در امان باشد. در آنجا وی با هیچ مسجی آشنا نبود. با این وجود تا جایی که می توانست به تهیه ی کتاب های اسلامی پرداخته تا بلکه از این طریق بتواند بر آگاهی و دانسته های خود بیافزاید.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com |