يتيمی بر بالای ابرها
اسم قبلاز اسلام: آرون جودري
اسم بعداز اسلام: محمدسهيل
شغل: آشپز در كويت
ملیت: هندي
آدرس تصاویر: http://ipc.org.kw/images/photo/_433.jpg
http://ipc.org.kw/images/photo/_432.jpg
http://ipc.org.kw/images/photo/_431.jpg
http://ipc.org.kw/images/photo/_430.jpg
يتيم به تمام معنى كلمه:
يتيم..!به تمام معنىكلمه و حتی اگر واژه ای ناگوارتر از این نیز وجود داشت که نهایت فقر و بدبختی او را نشان دهد همان را استفاده می کردیم. چشم که به دنیا باز کرد یتیم بود و والدینش او را در چهار سالگی رها کرده و هیچ یار و کمکی نیز برایش در نظر نگرفتند که ترو خشکش نماید.
فقروعقيده ای بدون اساس و پایه،با این اوصاف این چه زندگانی خواهد بود؟ هیچ پناهی نبود که در سایه ی بال و پر آن از شراره های هوا و هوس در امان بماند یا در سرمای طاقت فرسا گرمش نگاه داشته یا گرمای زندگی را به او ارازانی دارد. این آغوش و دامانی بود که او از کودکی در آن بزرگ شد، و مادری و محبت آن کجاست؟!
همچنین از طرف دیگر پدرش که قبل از آن که او را راه زندگی آموزد و به مدرسه بسپارد،به مادرش پیوسته بود، وضعیت او را به یتیمی بینوا بدل ساخته بود...!
ژنده پوشی:
به حقیقت کودکی را لخت و بی لباس یا با لباسی ژنده و پاره پاره سر می کردو شب ها را با چند لقمه ی ناچیز سر بر بالین می گذاشت که نه سیرش می کرد و نع رمقی به او می داد. نان شب او خواب بود.
کار به جایی رسیده بود که به درب منازل رفته و باقیمانده ی غذای آنان و پسمانده هایشان را درخواست نماید. برخی به او می دادند و برخی به تندی از خود می راندند. زندگی در فراق شریعت اسلام و زندگی نکبت بار برای جسم و برای روحش!
در نوانخانه:
هر روز صبح که خورشید طلوع می کرد و با گرمای سوزان خود او را دربرمی گرفت یا باد تند وزیدن گرفته و او را به سایه های تاریک پس می زد تا بتواند شبی دیگر بخوابد و بار دیگر با لگدی یا با فریاد و پرخاش دیگری از خواب برخیزد.
چه بسا چیزی برای خوردن به او داده یا از آن خودداری می کردند. در شش سالگی او را نزد عمویش در شهر دیگری بردند. اما در این جای ها هیچ رحم و شفقت یا ترس از خدا و روز حساب وجود نداشت.
عمویش به استقبال او آمد و به گونه ای از او پذیرایی کرد و پناهش داد که در خواب هم نمی دید. می دانید این سرپناه کجا بود؟ دارالایتام یا همان نوانخانه. او دو سال از عمرش را آن جا گذراند و از آن جا فرار کرد و بار دیگر در تلاطم زندگی گرفتار شد و چه شب ها که جلوی درب منازل یا بر روی علف ها می خوابید.
نه به پرستش تصاویر و نه به بت ها:
عمویش او را برای کار به چاپخانه اش برد. اشیائی را تصویر کرده و از روی آن به تعداد زیاد چاپ می کردند. زن عمویش نیز در کار کمک می کرد.او از صبح تا شب برای رفع گرسنگی کار می کرد... بزرگ تر شد و کم کم از مسائل پیرامونش سردر می آورد و اکنون ده سالگی را پشت سر نهاده بود.
اندک اندک متوجه کارها و افعالی در برابر چشمانش می شد که با عقل و منطق جور در نمی آمد...این چه کاریست؟ فطرتسليم او را به رویگردانی از آن چه پیش رویش رخ می داد واداشت. نه تنها آن را رد می کرد که به مسخره و استهزاء نیز می گرفت.
عقل سلیم او نهایت پستی و بدبختی در رفتار زن عمویش وجود داشت. وای بر او،این چه کاری بود که انجام می داد؟! او برای این تصاویر سرخم کرده و سجده می کرد و به آن ها تبرک می جست و دست هایش را برای طلب حاجات خود به سویشان بالا می برد و امید منفعت از آنان داشت.او فکر می کرد این بت ها با اشکال گوناگون خود برای تزئین استفاده می شوند.
خنده و تمسخر:
آرونجودرينام سابق نومسلمان این داستمان ما است. برای آن قبل از گفتن اسمش حالت و وضعیت او را برای تان توصیف نمودم که وضعیت های مختلف انسان با اسمش عجین می باشد. ببینید آرون جودری عمو و زن عمویش را در حال سجده کردن برای این تصاویر می بیند چه می کند؟
خنده های او فطری و معصومانه بودند و بیان کننده ی اعتراض او بوده و این فرمایش حضرت محمد(صلى الله عليه و سلم ) را نشان می داد که: «انسان بر اساس فطرت به دنیا می آید و والدینش او را یهودی یا مسیحی یا مجوسی می کنند.» بنابراین فطرت انسان فطرتی است از جانب خداوند که انسان ها را بر اساس آن آفریده است.
خنده های او به همراه سؤالات بی شمار او در مورد این عقاید بودند!
چه چیزی باعث گردیده که او برای این تصاویر سجده کند؟
در پس آن ها چیست؟ و مربوط به چه کسی هستند؟
صاحب این تصاویر زنده است یا مرده؟
آیا نفع یا ضرری هم دارد؟
علامت سؤال های بسیار باعث شده بود که این پسربچه به استهزاء آنچه در مقابل خویش مشاهده می نمود بپردازد. چرا که فطرت او فطرت خداوندی برای بشر بود. به دلیل خنده های مکرر او برای سجده برای تصاویر، عمویش تصمیم گرفت او را از کار اخراج کرده و بار دیگر به خیابان بازگرداند. هر شب را در جایی سر می کرد. به خاطر مسخره کردن کارهایشان او را اخراج کرده بودند... این خواست خداوند بود!
هرگز برای هیچ بتی سجده نکرد!
آرونجورديبار دیگر با زندگی بی پناه و آوارگی مواجه شد. مدتی در یک قهوه خانه کار کرده یا به شستن ماشین ها پرداخته و از جایی به جای دیگر می رفت. کار او برای یافتن سر پناه و پر کردن شکمش بود! تا آنکه در یک رستوران استخدام شد و آن جا آشپزی را آموخته و از لحاظ عقلی هم به بلوغ رسیده بود. او از این رستوران به رستوران دیگر رفته و در این شغل خبره می گشت.
آرونجوردياکنون هرگز برای هیچ بت یا عکسی سجده نکرده و هیچ عقیده ای را از اجداد و نیاکانش به ارث نبرده بود جز اسم عقیده ی آن ها را که در آن هزاران باور و رسم بی اصل و اساس وجود داشت.
مثلاً این خدا یک مجسمه و دیگری درخت است و عجیب تر از همه خدایی است که یک گاو است و برای آن سجده کرده و پاها و سم هایش را می بوسند و کاش یک گاو زنده و متحرک بود، تنها بتی به شکل گاو! نه چاق شده و نه گرسنه می شود... حقیقاً این گمراهی است در زندگی آرون جودری یتیم چیزی ذلت بارتر از سجده برای بت ها را ندیده بود.
آغاز خوشی ها:
او در این مرحله کار کرده و مزدهایی را که می گرفت خرج نمی کرد و برای روبرویی با مسکلات زندگی که آغاز زندگی با آن ها مواجه بود و کم کم داشتند کم رنگ تر می شدند ذخیره می کرد.
بر بالای ابرها... به سوی کويت:
یک روز آرون گمشده اش را در این یافت که مانند دیگر مردم مسافرت کرده و حتی سوار هواپیما شود!چه زندگی عجیبی: " وتلك الأيام نداولهابين الناس" یعنی: (آن روزگاری است که در میان مردم به نوبت می گردانیم) او آرزوی آن داشت که مانند پرندگان در آسمان پرواز کند.
در یکی از روزنامه ها یک آگهی با این مضمون نوشته شده بود: یکی از رستوران ها در کشور کویت به آشپزهایی نیاز دارد... او این آگهی را خواند و در ابتدا به آن توجه نکرد... او اصلاً شناسنامه و هویتی ندارد که بخواهد ثبت نام کند و جوانی است که تنها بر پای خود ایستاده است.
او بار دیگر با خود اندیشید و در این مورد فکر می کرد تا شاید راه چاره ای برای این کار وجود داشته و غیرممکن وجود ندارد.
آشپزی در كويت:
به نظر می رسید که شانس به روی او لبخند می زند. کم بودن تعداد آشپزهای ثبت نام کرده فرصت آن را برای این کار او فراهم آورده و شانس مسافرت را برای او تضمین نمود. صاحب آگهی به دفتر روزنامه آمده و مسائل اداری سفر را روبراه نمود و او به کویت مسافرت نمود تا به عنوان آشپز در یکی از رستوران های نزدیک به مرکز آشنایی با دین اسلام به کار مشغول گردد!
آری، اکنون داستان پش از پریشانی ها و ناراحتی هایی که در ابتدای زندگی برای آرون جودی پیش آمده بود و فکر و اعصاب را مشوش می کرد، به جای زیبا و جالبی رسیده است.
نوراسلامو انجمن آشنایی با دین اسلام:
او کارش را در این رستوران شروع کرد. کار او در آن جا یک سال تمام طول کشید. سپس به ناگاه سهیل شروع به مطالعه ی کتابی درباره ی اسلام که با خود داشت پرداخت. وی در سابق نیز این دین را بیش از دیگر ادیان دوست داشت و این کتاب را وقتی دریک رستوران در هند کار می کرد به دست آورده بود.
بواسطه ی این کتاب آنچه می دانست را از اسلام آموخته بود و با نزدیک گشتن به انجمن آشنایی با دین اسلام نور اسلام بر وی تابیدن گرفت... این اراده ی پروردگار بود!
داعيه ی هندي / عبدالسلام که در عرصه ی دعوت غیرمسلمانان به دین اسلام کار می کردو به زبانی که آرون بدان صحبت می کرد سخن می گفت. آرون می خواست بواسطه ی او بداند در داخل این مرکز اسلامی که از هر ملیتی دسته دسته افراد از جای جای کویت به سوی آن می آیند چه می گذرد؟
جودريمی دانست که راه ورود به دین اسلام از این انجمن می گذرد. برای همین به دفعات به آن جا رفت و آمد می کرد تا با این دین جدید هر چه بیتشر آشنا گردد.
دنیایی دیگر و زندگی تازه:
دنیایی دیگر و یک زندگانی تازه ای بود. در لطف و صفای آن غرق شده و هر بار که وارد آن جا می گردید تا چیزی درباره ی اسلام بیاموزد رحمت و مهر خاصی را حس می کرد. بگذارید سهیل خود بقیه ی داستان را برایتان تعریف نماید، او می گوید:
وارد انجمن آشنایی با دین اسلام شدم تا با اسلام آشنا شوم و از پرستش و عبادت خداوند اثری در من نبود و پیشتر هرگز چیزی را نپرستیده بودم و عقل و فکر من به شرکیات و اعمالی که به عنوان عبادت پیشتر می دیدم تمایلی نداشت...
قلب من خراب و ویران بود و تنها فطرت و عشق به حقیقت و منطق آن را روشن نگاه داشته بود و اسلام را پیدا کردم... دينوعبادت درست.
دينی که به زندگی انسان رحمت و پاکی اضافه می کند...دين توحيد،دينی که به زندگی من وجود و به هستی من ثبات بخشید. در دین اسلام یتیم گرامی و مورد توجه است.
(( ألم يجدك يتيماً فآوى و وجدك ضالاً فهدى و وجدك عائلاً فأغنى، فأما اليتيم فلاتقهر و أما السائل فلاتنهر)) سوره ی ضحى.
یعنی: (آیا یتیم نیافت ترا پس جای داد. و یافت ترا راه گم کرده پس راه نمود. و یافت ترا تنگدست پس توانگر ساخت. پس اما یتیم را پس ستم مکن. و اما سائل را پس به سختی مران.)
اسلام دين مساوات است و در اسلام فرقی بین دارا و ندار یا ضعیف و قوی جز بواسطه ی تقوا و کار نیک وجود ندارد.
اسلام آوردن مخفیانه:
همه ی این مساؤل در خفا اتفاق افتاد و مسلمان شدنم نیز به صورت پنهانی صورت پذیرفت. به مدت یک سال در این رستوران بودم بدون آنکه مسئول آن جا که از ابتدا نمی خواست کارگر مسلمان استخدام کند چیزی بفهمد تا بتوانم کارم را در آن جا ادامه دهم.
در این مدت چیزهای بسیاری در مورد دین اسلام یادگرفتم. دین اسلام در قلبم جای گرفت و دوستدار انجمن آشنایی با اسلام و تمام کسانی که در آن جا کار می کردند شده و کار اصلی من شد دین اسلام و الحمدلله ربالعالمين.
خداوند را به خاطر هدایت یافتن به دین اسلام و دین راستین شکر می گویم...
یاد او همواره بر زبانم و بر قلبم چه گوارا می گذرد... شعر.
برخورد با صاحبرستوران!
کم کم مسئول رستوران از مسلمان شدن و علاقه ی من به دین اسلام مطلع شد و ماه مبارک رمضان فرارسید. ماه خیر و نیکوکاری " شهر رمضان الذي أنزل فيها القرآن ". مسلمانان در این ماه به دیدار هم رفته و گرد هم می آیند...
در ماه رمضان روزه می گرفتم. روزهای اول ماه که سپری شد، صاحب رستوران متوجه شد که چیزی نمی خورم و نمی نوشم و به من گفت: برای من غذایی تهیه کن و با هم می نشینیم می خوریم.
او هرگز قبل از آن با من سر یک سفره ننشسته بود. من هم خواسته اش را رد کرده و تصمیم گرفتم مثل شمشیر برهنه در مقابل او مسلمان شدنم را اعلام نمایم.امیدوار بودم که از عصبانیت بمیرد! به او گفتم که من روزه هستم و اسم من محمدسهيل است... و باید آرونجودري را از ذهنت بیرون کنی،والحمدلله رب العالمين اکنون به هر قیمتی که شده چیزی نمی خورم... او از خشم برافروخته شد و از عصبانیت به خود می پیچید. من چیزی نمی خوردم و او می خورد!
اسلامبه مبارزه می طلبد:
از این لحظه به بعد مشکلات بین من و او و علاقه ی من به دین اسلام نیز هر روز بیشتر می شد... در این جدال پیروز شده و به یکی از نومسلمانان ممتاز تبدیل شدم. به طوری که همه ی دوره های انجمن آشنایی با اسلام را با موفقیت پشت سر نهاده و من را برای ادای مناسک حج برگزیدند... از شادی سر از پا نمی شناختم... به بيت الله الحرام خواهم رفت،این آرزوی هر هدایت یافته است... خداوند بواسطه ی اسلام من را بعد از کفر و گمراهی که در آن بودم عزت و بزرگی بخشید...
وقتی برای ادای مناسک حج عمره درخواست پانزده روز مرخصی نمودم به شدن با من مخالف شد. اما مخالفت آن ها در مقابل شور و اشتیاق من چیزی به حساب نمی آمد... آن ها به من نیاز داشتند.
اما نیاز من به پروردگارم برتر و برای روح و جانم پاکیزه تر بود... آرزو و اشتیاقم جامه ی عمل پوشیده و به حج عمره رفتم. لباس احرام بر تن کردیم و به گفتن لبیک های معروف و شناخته شده برای هر مسلمان پرداختیم که: " لبيك اللهم لبيك، لبيك لاشريك لك لبيك إنالحمد والنعمة لك والملك لا شريك لك".
هفت بار طواف نموده و هفت مرتبه سعی کردیم و از چندین مکان مقدس از جمله مسجد رسول الله (صلی الله علیه و سلم) دیدار کردیم. چه سفر زیبا و پرخیر و برکتی. از خداوند خواستم و دعا کردم که خانواده ای مسلمان و به دور از کفر و جهالت را نصیبم گرداند...
عمره را به اتمام رسانده و بار دیگر به سر کار خودا بازگشتم. این بار وضعیت من برای کار در رستوران بسیار دشوار شده بود. می گفتند: «محمد سهیل مسلمان بین اسن مردمان غیرمسلمان چگونه کار خواهد کرد؟» اما خواهیم دید که که چگونه اراده ی خداوند غالب می آید.
اکنون نماز جماعت شغل و زندگی من بود و حتماً می بایست آن را به جماعت و سر وقت خودش ادا می کردم... این تحول آخرین مورد در شغل من بود و هر بار که وقت نماز فرامی رسید برای نماز می رفتم و هر بار دعوا و جدال بین ما بیشتر از قبل می گردید. اما این بار با دفعات پیش فرق داشت.
اوج درگیری:
صاحب رستوران می خواست جلوی نماز خواندن من را بگیرد. او نمی دانست که چه اندازه اسلام و نماز برای من اهمیت داشته و آن ها را دوست دارم. شب که وضو گرفته و می خواستم بعد از آنکه کاری که داشتم را به اتمام رساندم خارج شوم، به سختی جلوی من را گرفته و مانع من شد... او هندو و کافر بود و دین اسلام را نمی شناخت و مانند من شیرینی ایمان و محبت من به دین را نمی توانست بشناسد.
سه ماه در زندان:
چاقویی در دستم بود و یک چاقو هم در دست او... با هم درگیر شده و او بر اثر این درگیری مجروح گردید... با خشم تمام نزد پلیس رفته و شکایت کرد و برای همان به اراده ی خداوند به زندان افتادم.
سه ماه... در زندان بین دوستان و آشنایان جدید سپری شد و لطف خداوند همه جا شامل حال من بود... انجمن آشنایی با اسلام ارتباطش را با من قطع نکرد... بلکه به برگزاری سخنرانی ها و نشست های دینی برای معرفی دین اسلام در درون دیوارهای زندان برای غیرمسلمانان پرداخته و من هم لازم بود کمکی در این زمینه بنمایم.
اسلام عزیز:
هر چه از اسلام و بزرگی آن که می دانستم را برای هم بندی هایم بیان می کردم... دو نفر یه سمت من جذب شده و قانع شدند که دین اسلان دین راستین است و در داخل زندان مسلمان شدند و دعا می کنم که خداوند من و آن ها را بر این دین حنیف استوار نگاه دارد.
بعداز مدتی از زندان خارج شده و علاقه و عشق من به اسلام بیشتر و بیشتر می گردید. از زندان که بیرون آمدم به سر کارم برنگشتم. اسلام را آغوشی گرم در زمستان و نسیمی خنک در گرمای تابستان یافتم. بیرون رفته و دیدم که درهای بهشت باز هستند و همان جا خانه ی من است. به نظر من داعیان برادران و مسئولان بزرگ ترهای من هستند. هر یک از آن ها به جستجوی کاری برای من پرداخت، این اسلام است! هر گاه عضوی از آن به درد آید دیگر عضوها را نماند قرار... دین رحم و محبت و دوستی و همدردی.
بر سر کار جدید:
هیچ احساس سختی و ناراحتی نمی کردم... همیشه به دعا و حمد و سپاس خداوند به خاطر لطف هایش مشغول هستم... او منان و رحمان است! می دانم که این بلا و صبر بر آن دربردارنده ی گشایش های بسیار و نعمت و پاداش فراوان خواهد بود...
به لطف خداوند متعال و نیز به سبب تلاش های مسئولان انجمن آشنایی با دین اسلام ناراحتی ها و سختی ها کم رنگ و بی اثر بودند. از شغل قبلی خود و صاحب رستوران دور شده و به کار دیگری اشتغال یافتم. همه ی دشواری ها در مسیر محبت خداوند و دین اسلام کنار می روند... این اراده ی خداوند است!
چگونه غیرمسلمانان را به دین اسلام دعوت کنم؟
بسیاری از مردمان هم وطن من چیزی از اسلام نمی دانند. آنان حتی چیزی در مورد جهان هستی و آفریدگار آن نیز نمی دانند. به گمان آنان زندگی آن ها با فرارسیدن اجل هایشان به پایان رسیده و هرگز برانگیخته نخواهند گردید... خیر چنین نیست... «أم حسبتم أنماخلقناكم عبثاً وأنكم إلينا لاترجعون.»
یعنی: (یا گمان کرده اید که ما آفریده ایم شما را بیهوده و شما به سوی ما بازنخواهید گشت.)
در ابتدا آن ها را به روش محبت و صداقت به خود جذب می کنم که جزو حکمت در کار دعوت محسوب می شود... وبعد از صداقت نوبت معرفی دین اسلام می رسد،اینکه پاداش مسلمان و جزای کافران چیست. با غیرمسلمانان با دلسوزی و رحمت و پند و سفارش سخن می گویم. بعد از بیان صفات خداوند خالق هستی و بر همین اساس به شرح و توضیح جزا و عقاب در زندگی هر مسلمان و غیرمسلمان می پردازم.
به او می گویم: چرا با من به بهشت نمی آیی؟... چگونه آن ها را بگذارم که به دوزخ وارد شوند، در حالی که توانایی نجات آنان را دارم؟ همچنین برایشان از بعثت حضرت محمد صلى الله عليه وسلم می گویم. چگونه جهاد کرد؟ و برای آن ها از راه راست و مستقیم آنحضرت صلی الله علیه و سلم که رسول رحمت است می گویم: که " وما أرسلناك إلا رحمةللعالمين".
همچنین به تعریف داستان حضرت ابراهيم که در آن عبرت فراوانی برای روح انسان ها هست می پردازم که تاثیر بسزایی داشته و بیشتر اوقات آن را بیان نموده و مثال می زنم.
آری، پاداش انسان های یکتاپرست بهشت و جزای مشرکان آتش است.
(( النار يعرضون عليها غدواً وعشياً ويوم القيامة أدخلوا آل فرعون أشد العذاب )) .
الحمدلله این روزها با انجمن آشنایی با دین اسلام در ارتباط بوده و خیلی وقت ها به تدریس برای غیرمسلمانان پرداخته و آن ه را با اسلام یا تازه مسلمانان آشنا می کنم و این لطف خداوند باری تعالی است.
ازدواج با زنی مسلمان و پاکدامن:
با زنی مسلمان از والدینی مسلمان به ناو خیرالنساء ازدواج کرده و او اکنون باردار است و منتظر به دنیا آمدن فرزندمان هستیم. اگر دختر بود اسمش را ساره گذاشته و اگر پسر باشد نامش را ابراهیم می گذارم.
به یاد حضرت ابراهیم علیه السلام و نابود کردن بت ها و پرستش خدای یکتا توسط او...
خداوندا از تو می خواهم که به من روزی نیکو دهی... والحمدلله رب العالمين .
پایان