کشتی نجات- ۲
...
به جستجوی حقیقت رفته و از خداوند خواستم که قلبم را روشن گردانیده و من را به حقیقت برساند
در مدت خواندن انجیل جایی که خدا با کاهنان سخن می گوید توقف نمودم که به آنان می گفت: " شما خدایان روی زمین هستید، که به هر چه بر زمین بپیوندید به آسمان خواهد پیوست، و هر چه در زمین حلال کنید در آسمان حل گشته است و بر هر که بیامرزید من گناهانش را خواهم آمرزید و از هرکه ببرید من هم خواهم برید" .
این جا بود که احساس کردم کارهای من در این دنیا به رضایت انسانی دیگر از من وابسته است، وارد شدن من به بهشت یا دوزخ به دست اوست و نه به کار و تلاش من.
از این گفتار متقاعد نگشتم وو سینه ام از آن تنگ شده و از خدای متعال خواستم که قلبم را با نور حق روشن گرداند و به راه راست و صراط مستقیم رهنمون گردد. مخصوصاً در آخرین روزهای عمرم بر این دنیای فانی.
خداوند متعال بی درنگ دعای من را اجابت فرمود و در کتاب شریف خویش فرموده است: " وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ "
یعنی:«و چون بپرسند از تو بندگان من از حال من پس هر آیینه من نزدیکم قبول می کنم دعای دعا کننده را وقتیکه دعا کند مرا.»
همان شب به بیمارستان رفته و با جوانی فلسطینی آشنا شدم که از بیماری مزمن قلبی رنج می برد. او از من دعوت کرد که نماز بخوانم، من هم وضو گرفته و مانند او نماز خواندم. اشک هایم سرازیر گردید و دو روز به همین حال بودم اشک می ریختم و گویی داشت گناهان و کفر به خداوند را از وجودم می شست.
احساس آرامش عجیبی در وجودم پیدا شد و بعد از آن بلافاصله بعد از آن دین اسلام را پذیرفته و گواهی یکتاپرستی و توحید را بیان نموده و به تعالیم این دین عظیم پایبند گشتم. سه ماه بعد از مسلمان شدن به مسجد ملاصالح رفتم تا به صورت رسمی مسلمان شدنم را در برابر حاضران در نماز عصر اعلام نمایم. این اتفاق در سال 2008 رخ داد.
تولد دوباره ی من
این جا بود که نور اسلام قلبم را روشن ساخت و به فطرتی که خداوند بر همان من را آفریده بود بازگشتم. هر چقدر هم بلاغت و سخنوری داشته باشم کلمات و حروف قاصر هستند که از احساسات و آرامشی که در آن لحظه در وجودم بود پرده بردارد.
همین بس که بگویم دوباره متولد شدم و خدای متعال من را با معجزه ی قرآن کریم شفا بخشید. از آن پس مرتب به مسجد رفته و نمازهایم را سر وقت می خواندم و اعتکاف می کردم. از خداوند سپاسگزارم که رهایی و رستگاری را نصیب من گردانید و به سوی نعمت اسلام هدایت فرمود.
وسوسه ها، ستیز و تهديدها
آنگونه بودم که پروردگار عزيز و حكيم در قرآن کریم می فرماید: "وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا" یعنی:«و بودید بر لبه ی پرتگاهی از آتش و خداوند شما را نجات بخشید از آن.»
با گروهی از مسیحیان زندگی می کردم که وقتی از مسلمان شدن من مطلع گشتند، آن را در بین خویش پخش کرده و مگر دشمنان خدا و دوستان شیطان از میان مسیحیان دست از سرم من برمی داشتند؟ آن ها از مسلمان شدن من بی نهایت حشمگین شده بودند و نقشه ریخته بودند که من را با وسوسه ی پول، مقام و زن از دین جدید بازگردانند.
آن ها در در کنسول مصر بیش از یک میلیون جنی مصری و ازدواج با هر که بخواهم از زیباترین زنان و هر چند تعدا از آنان به من پیشنهاد کردند!
خواننده ی عزیز که گمان می بری در مسیحیت هر فرد مسیحی تنها می تواند یک همسر داشته باشد بدان که آن ها برایشان مشکلی نداشت که دین خود را در راستای برگردان من از اسلام تغییر دهند و همیشه آن را طبق تمایلات و خواسته های خویش تغییر می دهند.
وقتی این وسوسه ها فایده ای نداشت، کشیش ها نقشه ی قتل من را کشیده و جادوی سیاه خود را به کار بسته و آن را در غذا و نوشیدنی من ریختند. داروهای سمی که اثر آن تا مدت ها پنهان می ماند را استفاده می نمودند. اما من بنابر فطرت خویش از خوراک و نوشیدنی آن ها می خوردم. زمانی که کاری از دست آنان برنیامد به من گفتند: به زودی و ده روز دیگر خواهی مرد به خاطر اثر داروهایی که در غذاهایت ریخنه شده است.
زمانی که به خاطر تاثیر داروها و جادوی سیاه و اجنه ها حالم بد شد، فرار کردم و همیشه از اینکه قبل از اعلام مسلمان شدنم من را بکشند هراس داشتم.
یک روز که در یکی از پارک های کویت نشسته بودم، ترس و هراس من را فراگرفته و روحم پریشان و قلبم از آتش جنگ و ستیزی که دشمنان خدا بر من رواداشته بودند می سوخت احساس تنهایی و ضعف می کردم، آن ها نیرومند و بسیار زیاد بودند.
در این وضعیت تویر مادرم از جلوی چشمم می گذشت و قلبم از آن شاد می گشت. با او تماس گرفتم تا دردهایم کاسته شده و شاسد هم بخواهد کمکم کند. آخر من تنها فرزند او بودم و دختر و پسر دیگری جز من نداشت، مخصوصاً بعد از وفات پدرم. بنابراین تلفنی با او حرف زدم و او مانند سیل شروع به فحاشی به من نمود و دعا می کرد که کشته شده و جسدم به مصر بازگردد.
باور نمی کردم که این مادرم باشد، گوش هایم صدایی که در کودکی لالایی و همدمم بوده را اشتباه گرفته است. این اوست که خنجری برگرفته و در سینه ام می کوبد؟ احساس کردم گنجشک سربریده و شکسته بال و پری هستم. جز اشک هایی که بر گونه هایم جاری می شد چیزی برایم باقی نمانده بود. بار غم ها و دردهایم سنگین و اندوه و ترسم افزون تر گشته بود.
چرا این گونه دشمنی می کنند؟ آیا این ها تنها به این خاطر است که گفته ام أشهد أن لا إله إلا الله، وأشهد أن محمدًا عبده و رسوله؟ آیا برای آن است که من به خداوند ایمان آورده و اسلام را پذیرفته ام؟ چون شراب، زنا، قمار و گوشت خوک را حرام می دانم؟
همه ی این ها برای آن بود که من به خدای یگانه و یکتا و تنها و بی یناز ایمان آورده و به نیکی امر کرده و از زشتی بازمی داشتم.
آن ها به ستیز و جنگ با من در اینجا، کویت، اکتفا نکرده و با کشیش روستایی که در مصر زندگی می کردم و با او خویشاوندی داشتم، تماس گرفته سعی داشتند بواسطه ی او من را به برگشتن از اسلام بازدارند. اما تمام نقشه هایشان بر آب شد و شکست خورد.
در روز 3/7/2008 در کنسولگری مصر در کویت حاضر شدم تا تصویر حقیقی خویش را در برابر مسئول سفارت کشورم بنمایانم. وقتی در ساعت دو و نیم بعد از ظهر از کنسولگری خارج شدم، بیش از بیست و پنج نفر منتظرم بوده و آتش از چشم هایشان بیرون می زد.
گفتم که من به بودن خدای عزوجل با خود یقین دارم: إنا لله وإنا إليه راجعون، و این آیه ی مبارکه را خواندم که می فرماید: " وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" یعنی:«و مپندارید آنان را که کشته شدند در راه خدای را مردگان، بلکه زندگانند و نزد پروردگارشان روزی می یابند.».
سعی کردند من را به قتل برسانند، ولی خداوند من را نجات بخشید
در طول مسیر به آن ها بی اعتنایی می کردم. سر راهم را گرفته و سعی کردند من را به زور در یکی از اتوموبیل ها قرار دهند که کمک خواسته و فریاد می کشیدم تا شاید کسی به دادم برسد.
زمانی که می خواستند من را وارد اتوموبیل خود نمایند، کارمند کنسولگری مصر بیرون می آمد تا سوار ماشین خود شود و صدای من را شنید. او به کمک من شتافت تا من را از دست آن ها نجات دهد. او من را از دست آن ها بیرون کشید. آن ها می خواستند به او حمله ور شوند ولی با پلیس تماس گرفت و آن ها بی درنگ آمدند و به لطف خدا خداوند من را از دست آن ها نجات داد من سجدهی شکر به جا آوردم.
زمانی که پلیس سر رسید همگی فرار کرده و هشت نفر دستگیر شده و به کلانتری روضه منتقل شدند.
طی تحقیقات، و نیم ساعت بعد از ورود ما به کلانتری، مرد شیک پوشی وارد اتاق بازپرسی شده و با نوعی تکبر و خودپسندی خود را نماینده ی کلیسای مصر معرفی نمود و گفت که می خواهد با مصالحه و دوستانه موضوع را فیصله دهند.
او با لحنی حق به جانب و اطمینان بی مورد صحبت می کرد. من از دادن رضایت امتناع نمودم. هر چند تلاش کرد تا یکی از بزرگانشان را از زندان خارج سازد من قبول نکرده و به شدت خشمگین گردید. به دادگاه رفته و به خاطر این موضوع آنان را به حبس محکوم نمودند.
من نیز به اعتکاف در مسجد بازگشته و کم کم تاثیرات سم هایی که به خورد من داده بودند آشکار می گشت. مرد نیکوکاری که حاج مصطفى شريف از غنا خواده می شد من را در حالت احتضار مشاهده نموده و دلش به حالم سوخت. او بی درنگ به دنبال کسی رفت تا بتواند جادو و سموم را از من دور نماید. او کی فنجان آب را که آیاتی از قرآن کریم بر آن خوانده بود را به من داده و من نوشیدم. از من خواست تا وضو بگیرم و مقدار زیادی خون و مواد سمی را استفراغ کردم.
خدای متعال من را بواسطه ی قرآن خویش شفا بخشید. من همچنان به عبادت نماز و دعاهای خود در برابر خدای واحد احد یگانه ی بی نیاز ادامه می دهم و کماکان بر حفظ قرآن كريم و تلاوت آن پای می فشارم.
بعد از آنکه تلاش های کشیشی که در جاهلیت عموی من به حساب می آمد برای کشتن من بی نتیجه ماند، به این اندازه اکتفا ننمود. او چندین بار سعی کرد تا با من تماس گرفته و من را با تشویق و تهدید از دین اسلام بازدارد. اما من تماس را قطع می کردم. خداوند اراده اش چنان بود که انتقام من از او گرفته شود و به زودی خبر کشته شدن و هلاکتش را شنیدم.
تعجب می کردم که این جا در کویت سازمان هایی به من تلفن کرده و فرد تماس گیرنده می گفت: من عادل عضو جمعيت برادران رب هستم و می خواهیم با تو گفتگو کنیم. یا دیگران تماس گرفته و خود را جنود رب می خواندند.
لكن من از آن ها دوری کرده و تسلیم فشارهای شدید و دشمنی بسیار آنان نمی شدم. همچنین دیگر از روش های پلید آن ها و جادوی سیاهشان هم نمی ترسیدم.
من با ستیزه وفشارهای آنان مواجه شده و چندین با تلاش کردند من را بکشند و خانه و زمینم را از من گرفته و به ترساندن من اقدام می کردند.
اما من جز سجده به درگاه خدای واحد و یگانه ای که نه زاییده و نه می زاید و کسی همتای او نیست، راهی نمی جستم و از او طلب یاری و هدایت آن اشخاص می نمودم.
همچنین خداوند متعال را به خاطر نعمت اسلام که راه را بر من روشن گردانید و چشم هایم را بینای حقیقت از باطل نمود سپاسگزارم. به دست من چهار نفر به لطف خداوند اسلام آورده اند و زندگی خویش را از این پس وقف دعوت به سوی خداوند متعال خواهم نمود.
پایان