پدرم به مسیحیت ارادت خاصی داشت. وقتی بچه بودم او همیشه داستان هایی از انجیل درباره ی پیامبرانی چون ابراهیم، موسی، و عیسی برایم تعریف می کرد. در نتیجه با محبت و عشق به آنها و همچنین تحسین پدرم بزرگ شدم.
درحالیکه به سن بلوغ می رسیدم در درونم احساس اضطراب و آشفتگی می کردم. در زندگیم چیزهایی کم داشتم اما نمی دانستم چیست.می خواستم به دوران بچگیم برگردم زمانیکه دختر بچه ای ساده و معصوم بیش نبودم. اما هر روز که سپری می شد شرایطم بدتر می شد. نیاز به احیا و بازسازی شخصیت خود داشتم اما نمی دانستم که چطور باید این کار را انجام دهم.
وقتی به جامعه و محیطی که در آن زندگی می کردم می نگریستم، احساس می کردم که دارم از آن دور می شوم. در مراسم و موقعیت های اجتماعی که پیش می آمد، فقط می نشستم و به افراد دوروبرم نگاه می کردم، از اینکه روی زمین دارم چکار می کنم حیرت زده بودم. مطمئناً باید چیزی بیشتر از زندگی کردن باشد. وقتی راجع به احساساتم با مادرم صحبت می کردم، می پرسید؛ "پس به کجا تعلق داری؟ اگر می خواهی همرنگ دیگران باشی و به زندگیت ادامه دهی باید مانند آنها باشی".
توصیه های او برایم چیزی نبودند. می دانستم که این شیوه ی زندگی مناسب من نیست، اما چه انتخاب دیگری می توانستم داشته باشم. هیچ روزنه ی امیدی را نمی دیدم، هر روز بیشتر و بیشتر در افسردگی و پریشانی غوطه می خوردم، و گاهی حس خودکشی به من دست می داد.
بعد از آن اتفاقاتی برایم پیش آمد که منجر به وحشتناک ترین تجربه های زندگیم شد. نیمه های شب بود که یک دفعه از خواب پریدم و در حالیکه گیج بودم داشتم دور خودم می چرخیدم. نیمه هوشیار بودم و نمی دانستم که چرا چنین حالتی برایم پیش آمده است. حس می کردم که اگر دیوانه شده باشم سرانجام از پا خواهم افتاد. در طول روز عادی بودم و وقتی ماجرا را برای خانواده ام تعریف نمودم فکر می کردند که دارم برایشان جوک تعریف می کنم.
به هر حال مادرم گفت که چیزی شبیه به خواب پیما شده ام و اصرار داشت که پیش دکتر بروم. او نیز همان پاسخ را به من داد و احتمال داد که دارم زیادی به مغزم فشار می آورم. هیچ کس ندانست که چه چیزی باعث ترس من شده است، هر وقت شب می شد احساس نگرانی به من دست می داد.
دو روز بعد، درحالیکه خوابیده بودم صورتی را دیدم که اصلاً شبیه آدم نبود. پوستش متمایل به سبز تیره و روی سرش چیزی داشت. صورتش را به طرف من برگرداند خیلی به نظرم عجیب و غریب بود. از ترس از جا پریدم، سپس خنده ای شیطانی سر داد. به راحتی صدایش را می شنیدم، خنده ی ترسناکی بود که منظورش را نمی فهمیدم.
از رخت خواب بیرون پریده و چراغ را روشن کردم. چیزی که دیدم کابوس نبود، کاملاً هوشیار بودم، هنوز هم داشتم صدایش را می شنیدم. خیلی ترسیدم، گوش هایم را گرفتم، و به بیرون از اتاق دویدم و می خواستم تمام خانواده ام را از خواب بیدار کنم. اما انگار کسی صدایم را نمی شنید. با صدای بلند شروع به گریه کردم اما هنوز هم صدا خفه نمی شد. هیچ کس کمکم نمی کردم و در برابر آن احساس ناتوانی می کردم.
با نا امیدی کف اتاق افتادم، با دستانم محکم سرم را گرفتم، و هق هق کنان شروع به دعا کردم. "خدایا کمکم کن! به خاطر همه ی گناهانی که انجام داده ام مرا ببخش. هر کاری که بخواهی انجام می دهم، ولی تو هم کمکم کن". مرتب این جملات را تکرار می کردم. ناگهان سر و صدا ها متوقف شد. اتاق آرام شد و خداوند مرا نجات داد.
تعریف و توصیف این واقعه برایم خیلی سخت است ونمی دانم احساسم را چطور بیان کنم. بعد از این اتفاق دیگر هیچ ترسی بر من غالب نشد، چون به وجود خداوند در کنار خود ایمان پیدا کرده بودم. بعد از آن در طول ماه رمضان، در خانه جلوی تلوزیون نشسته بودم و کانال ها را عوض می کردم. به طور اتفاقی به کانالی عربی برخورد نمودم که تصویرهای زنده ای از نماز خواندن مسلمانان در مکه و کعبه نشان می داد. این تصاویر مرا تحت تأثیر قرار داد، مردم سجده می کردند و بعد بلند می شدند، مسلمانان تمام نقاط دنیا در آنجا گرد هم آمده ولی همگی یک جور و یک رنگ لباس بر تن داشتند و یک خدا را عبادت می کردند خدای واقعی و بی همتا. همه چیز برایم روشن شد، انگار به آینه نگاه کرده باشم، خود واقعیم را پیدا کردم.
به کتابخانه رفتم و ترجمه ی قرآن را برداشتم، کاملاً نمی دانستم که چه چیزی را یافته ام، ولی چیزی را که داشتم می خواندم احساس برانگیز و حیرت آور بود. درمورد مسیح و مادرش مریم آیاتی را خواندم. قبلاً هرگز نمی دانستم که اسلام ادامه دهنده ی مسیر حضرت مسیح باشد. درواقع فکر می کردم مسلمانان از او بدشان می آید. سپس آیاتی راجع به حضرت لوط و سلیمان (ع) برخورد کردم. برخلاف انجیل خداوند درباره ی آنها مانند پیامبرانی بزرگوار یاد می کند. حتی قبل از این هیچ گاه نمی دانستم که چگونه این افراد ممکن است مرتکب چنین گناهی بشوند، گناهانی که در عهد عتیق به آن متهم شده اند، درحالیکه می بایست سرمشق و الگوی دیگر انسان ها باشند.
این اولین بار بود که قرآن می خواندم. نه تنها شگفت زده شده بلکه حس دوباره زنده شدن به من دست داد. قبلاً نمی دانستم چنین کتابی وجود دارد خیلی به نظر واقعی و حقیقی می آمد. معتقد هستم که در زندگی هر کسی خداوند به گونه ای خود را به فرد نمایان می سازد. هر کسی در قلب خود خداوند را به شکلی می شناسد، حتی اگر در قلب خود سعی کند روی حقیقت را بپوشاند.
در گذشته هنگام اندیشیدن درمورد مذهب، هرگز دین اسلام را مد نظر قرار نمی دادم. شاید به خاطر ترس درونی بوده که از اسلام داشتم. هر وقت مردی را با ریش بلند و لباس سنتی اسلامی، و همینطور زنان با حجاب را می دیدم، می ترسیدم. درواقع به رسانه ها اجازه داده بودم که رشته ی افکارم را به دست بگیرند به جای اینکه خودم از واقعیت سر در بیاورم.
هر وقت حرف دین به میان می آمد نسبت به آن دیدگاه و یا احساسی نداشتم. لازم نمی دیدم که عمیقاً به آن فکر کنم و یا راجع به آن سؤالاتی بپرسم، فقط کافی بود اعتقاد داشته باشم. در حقیقت می ترسیدم که دین جدیدی یاد بگیرم بنابراین بی دین باقی مانده بودم. اما درباره ی دین اسلام اینچنین نبود هر چه بیشتر راجع به آن اطلاع و آگاهی کسب می کردم بیشتر می فهمیدم که اسلام دین زیبایی است.
اسلام یک پیام جهانی و حقیقی است و بزرگترین لطفی است که پروردگار به بشر ارزانی فرموده است. خدا را شکر می کنم که توانستم این حقیقت را درک کنم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|