10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3326234
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2696 تعداد مشاهده : 629 تاریخ اضافه : 2012-09-16

 

دیدن وفات مرد پاکستانی نزدیک کعبه باعث هدایت دوستم شد

بسم الله الرحمن الرحيم

در رستوران دانشگاه بعد از خریدن صبحانه برای خود و دوستانی که با من بودند به طرف میز رفتم. یکی از دوستانم کنارم نشسته بود، به سمت او رفته و با هم نشستیم تا گرم گفتگو شویم و در هر بابی حرف بزنیم.

دوستم گفت: ترکی را دیده ای؟!

گفتم: آری، اما حالت و رفتارش خیلی تغییر کرده است!

گفت: دلیلش را می دانی؟

پاسخ دادم: "خیر، در واقع ترسیدم از او بپرسم و زخمی که شاید داشته باشد تازه شود. که این روزها زیاد پیش می آید.

دوستم سکوت کرد. صبحانه را تمام کردیم. ساعت زمان کلاس را نشان می داد و به طرف سالن رفتیم.

چند روز گذشت و دوست ترکم را دیدم که به شدت و به صورت عجیبی عوض شده بود! اما جرأت نکردم دلیل این تغییر را بپرسم.

 اما ذهنم درگیر آن بود و خیلی دوست داشتم دلیل آن را بدانم.

بعد از مدتی، نه چندان کوتاه، با دوست ترک و دوست دیگری در یک مجلس گردآمدیم و به صحبت درباره ی درس و امتحانات پرداختیم.

ناگهان دوستم سؤالی از من پرسید که از آن خیلی نگران شدم. او گفت: آیا دیلی تغییر ترکی را می دانی؟!

گفتم: خیر، به خدا، اما از خدا می خواهم که خیر باشد.

در این هنگام دانشجوی ترک سرش را پایین انداخته و بعد از آنکه سرش را بلند کرد با بغض و حرارت رشته ی کلام را به دست گرفته و گفت:

یک روز برای ادای حج عمره به مکه ی مکرمه رفته بودم و ورود من به همراه دوستانم به حرم بعد از فراغت مسلمانان از نماز عشاء بود.

دیدیم که تعدادی نزدیک مطاف (صحن) مشغول ادای نماز هستند، ما هم به آنان ملحق شدیم. سپس عمره را آغاز کردیم.

متوجه شدیم مردم به سمت معینی در محل مطاف می روند و به کعبه نزدیک می شوند. ازدحام مردم بیشتر و بیشتر می شد. مطمئن شدیم که اتفاق عجیبی افتاده که توجه همه را به خود جلب کرده است.

من و دوستانم نزدیک آن جا رفته و من از همه به حادثه نزدیک تر بودم. هر چه پیش تر می رفتم متوجه تغیر چهره ی افراد و رنگ آن ها می شدم و با فشار مردم به آن مکان  رسیدم.

 

قضیه چه بود؟!

 

خلاصه ی ماجرا:

 

پیرمرد مسنی که از پوششی که داشت معلوم بود افغانی یا پاکستانی است با ریش بلند و پر پشتی که سفید سفید بود و هیچ سیهای در آن دیده نمی شد بر زمین افتاده بود. بعضی از حاضران، تعداد اندکی، بالای سرش نشسته و می گفتند: لا اله الا الله و آن را تکرار می کردند.

فهمیدم که ان مرد در حال احتضار است.

خدایا! چه لحظه ی دردناکی، نمی توانم آن را وصف کنم.

هر دقیقه که می گذشت آن پیرمرد بر زمین کشیده می شد و مانند تکه ای چوب شده بود. کسانی که بر سرش بودند تکرار می کردند:

لا اله الا الله.

پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود اما حرف هایش برای من و اطرافیانم نامفهوم بود. فکر می کنم به زبان خود حرف می زد. مردم تکرار می کردند: لا اله الا الله، لا اله الا الله.

اما او همچنان سخنانی می گفت که برای ما نامفهوم بود.

وضعیت حساس و حساس تر می شد و رنگ مردم بیشتر پریده بود. منظره ی دهشتناکی بود.

پیرمرد در برابر چشمان مردم با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و مردم مدام لا اله الا الله می گفتند و او سخنان نامفهومی به زبان خودش بیان می کرد.

سپس اتفاقی افتاد که فکر نمی کردم در زندگی شاهد آن باشم. کسانی که بر بالای سرش بودند از دیدن آن کنار رفته و با هم ایستادند.

می دانی چه شد؟

ساق پاهای پیرمرد به هم چسبید و بی درنگ یاد این فرمایش پروردگار افتادم که: {والتفت الساق بالساق}این آیه اولین چیزی بود که به ذهنم خطور کرد.

مرد بر زمین کشیده شده و ساق هایش به هم چسبید و حرف های نامفهومش اندک شد و سپس ساکت و بی حرکت گردید.

آنگاه بار دیگر سخن گفت و این بار با صدایی روشن و با زبانی که مفهوم بوده و همه آن را می فهمند و برای همه آشنا بود... او کلمه ی توحید را که مسلمانی نیست که آن را نشنیده یا معنی آن را نداند به زبان آورد.

او به روشنی گفت: لا إله إلا الله ، محمد رسول الله.

بعد نفس هایش متوقف شدند و بدنش شل شده و ساق هایش که به هم چسبیده بودند رها گشتند و دیگر بعد از آن هیچ صدا و حرکتی از او دیده نشد!

پیرمرد ساکت شد و مردم شروع به حرف زدن کردند، اما با زبان اشک و آه و زاری!

یکی می گریست، آن دیگری می نالد و این یکی توبه و انابه می نماید. گویی این مرده پدر یا برادر حاضران است.

هر کس در دل می گفت: خوش به حالت، کاش من جای او بودم.

مرد را برداشتند، و اهل خیر کارهای اداری و رسمی او را بر عهده گرفتند. سعی کردیم بفهمیم چه زمانی و در کدام فرض بر جنازه اش نماز می خوانند.

فردای آن روز بر جنازه ی او نماز خواندیم. این خاطره برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و گذر ایام و شب ها آن را محو نمی کند.

بعد از آن اتفاق، به لطف خداوند متعال، احوال من تغییر کرد. از خداوند متعال برای خود و برای شما ثبات بر حق را تا زمان دیدارش می طلبم.

***

حرف های دوست ترکم تمام شد و من از خداوند برای خود، او و همه ی موحدان استواری را خواستارم.

اما شما ای خواننده ی عزیز، پایان کار تو چگونه خواهد بود؟ سرانجام تو اگر به جای آن مرد افغان بودی چگونه می شد؟

به گفتن: لا اله الا الله، محمد رسول الله زبان می گشودی؟ یا دهانت بسته می ماند و چیزی از آن نمی دانستی؟

خواننده ی عزیز:

بدان که هر کس به چیزی عادت کند بدان رشد کند و هر کس عمرش را به هر چه بگذراند بر همان می میرد.

سکرات مرگ مانند ملاقه ای است برای آن چه در سینه ها است. هر کس نفس او به خداوند متعال بسته بوده و دنبال اوامر او رفته و از نواهیش دوری گزیند، سود بسیار بزرگی برنده شده است.

اما هر آنکه نفسی وابسته به دنیا داشته و آن را بر آخرت مقدم بدارد، زیانکار و پشیمان خواهد بود.

 

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

عمرو بن عاص رضی الله عنه  می‌گوید: از رسول خدا صلی الله علیه و سلم  پرسیدم: چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ فرمود: «عایشه را». گفتم: از میان مردان، چه کسی را؟ فرمود: «پدر عائشه را». گفتم: سپس چه کسی را؟ فرمود: «عمربن خطاب را» و آن‌گاه مردان دیگری را نیز نام برد.
الاحسان فی صحیح ابن حبان (15/309)

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010