نام من پل است یکی ازبرادران اسلامی. پس لطفاً تا پایان خواندن داستان من چیزی راجع به آن در ذهن خود تصور نکنید. میل دارم درمورد یکی از دوستان مسلمانم که برای من حکم شخص برجسته ای را داشت صحبت کنم.(منظور مرا از این جمله خواهید فهمید البته در پایان داستان).
در مدرسه خیلی قلدر بودم. هنوز هم نمی دانم چرا اما من بدجوری دیگران را می ترساندم. از خودم بدم می آمد، گاهی آرزو می کردم که ای کاش از جلوی چشم همه دور می شدم. "مایک" (محمد) همکلاسی جدید ما بود، با رفتارهای شایسته و صحیح پیش بچه ها محبوبیت پیدا کرده بود. او از همه خوشش می آمد حتی با من هم ارتباط برقرار می کرد.
از اینکه مایک مسلمان بود هیچ فکر و خیالی در ذهنم نداشتم. درواقع او این موضوع را مخفی نگه داشته بود. او مانند تمام دوستانش رفتار می کرد. نمی دانستم چرا مایک مدرسه ی قبلیش را ترک کرده و به مدرسه ما آمده بود. یک بار به من گفت که بعضی از کارهایش را از والدینش پنهان می کند، همیشه می دانست که اگر آنها بفهمند دچار مشکل می شود اما در مدرسه مجبور بود رفتار مناسبی داشته باشد، و برای اینکه در خانه به وی گیر ندهند مجبور بود خیلی از چیزها را مخفی نگه دارد.
پس از مدتی مایک پیش من آمد و معذرت خواهی کرد و خواست تا دوباره از اول شروع کنیم. او گفت؛ این تصمیم ناشی از تأمل و اندیشه ی وی بوده و نمی توانست آن را به کس دیگری تحمیل نماید. می خواست تا دردو رنج هایی که به خاطر من داشته را جبران کند، ولی آن را از تمام دوستانش پنهان نگه داشت. در مدرسه تغییرات کمی به چشم می خورد، وقتی که کسی با من مشکل پیدا می کرد دیگر خودش را درگیر نمی کرد، ولی باز هم نمی خواست مرا در این وضعیت رها سازد.
طولی نکشید که در بیرون از مدرسه با هم دوستان خوبی شدیم. او اغلب اوقات به منزل ما می آمد اما من هیچ وقت خانواده ی او را ندیدم. تا اینکه یک روز از من خواست تا به دیدن خانواده اش بروم. از اینکه مایک نام محمد را داشته باشد برایم فرقی نمی کرد. نمی دانستم او مسلمان است و وقتی که فهمیدم کمی شوکه شدم. از اسلام چیزی سر در نمی آوردم ولی وقتی خانواده اش را دیدم فهمیدم که فرهنگ آنها خیلی متفاوت است.
از او پرسیدم که کیست و اهل کجاست، و اینچنین بود که همه چیز را برایم شرح داد. مایک پسر خوبی بود و با خیلی ها دوستانه برخورد می کرد و من هم به او اعتماد داشتم و می خواستم با دوستی با وی ادامه دهم.
تا اینکه همه چیز تغییر کرد، بعد از مدرسه با هم قرار می گذاشتیم و اکثریت وقتمان را باهم بودیم طوریکه ارتباط را با دیگر دوستانش را قطع کرد. مثل من دیگر پیش بچه ها محبوبیتی نداشت. به مهمانی ها دعوت نمی شد و اغلب با هم بودیم. در مدرسه هنوز هم به اسم "مایک" شناخته می شد و خیلی خجالتی بود. خودش را از حرام دور نگه می داشت و بدون اینکه روی کسی تأثیر داشته باشد، می گفت که چقدر برایش بهتر است که دوستانش را از دست داده با این کار به خدا نزدیک تر شده است.
از وی راجع به اسلام سؤال کردم و اینکه مسلمانان به چه چیزی معتقد هستند. او چند کتاب به من داد، با خواندن آنها سؤالات بیشتری برایم به وجود آمد. مدت زیادی طول کشید و من مرتب مطالعه می کردم و چیزهای تازه ای یاد گرفتم. یک روز با او به مسجد رفتم. او نماز خواند و من پشت سر او نشستم. با چند برادر صحبت نمودم و آنها هم سؤالاتی راجع به اطلاعات من راجع به اسلام پرسیدند و بیشتر به دین اسلام ایمان پیدا کردم.
اطلاعات کسب شده باعث شدند تا به راه راست هدایت شوم. احساس کردم قلبم زیرورو شده است، دوستم بعد از اتمام نماز به من رو کرد و من نیز در مقابل دیگر برادران در مسجد شهادتین را اعلام نمودم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com |