سلام به خواهر و برادران مسلمانم، در اینجا می خواهم ماجرای اسلام آوردن خود را برای شما تعریف کنم. من همراه دو خواهر بزرگتر از خودم با مادرم زندگی می کردیم. مادرم زن خانه دار و بد اخلاقی بود. اما خدا را شکر از بدخلقی های او چیزی یادم نمی آید و برای ادامه زندگی همراه خواهرانم نزد مادربزرگم رفتیم. خانواده ی ما در شهر "استافورد" بسیار شناخته شده بود و مادرم زن اجتماعی بوده و دوستان زیادی داشت، شب ها بیرون می رفت و تا صبح به خانه بر نمی گشت اما هیچ وقت خمار و یا الکلی نبود. او همراه یکی از دوستانش برای مدیتیشن و بالا بردن سطح معنویات و از این جور مسائل بیرون می رفت.
این مرحله نیز سپری شد و مادرم شروع به فرستادن ما به کلاس های تعلیم روزهای یکشنبه کرد. یادم می آید وقتی که بچه بودم شب ها به مسیح و خدا شب بخیر می گفتم. کلیسایی که ما به آنجا رفت و آمد می کردیم مربوط به سیاه پوستان بود و چون ما رنگین پوست بودیم مادرم در آنجا احساس راحتی نمی کرد.
پس از آن مادرم به آیین بودا روی آورد ولی آن را هم رد کرد. مسائل معنوی به ما تحمیل می شد و همین امر باعث شد تا خواهرم "نادین" با مادربزرگم دچار مشکل شود و او ناچار به خانه خودمان برگرشت.
خواهرم پس از مدتی با دوست پسرش از خانه فرار کرد و مادرم فهمید که نامزدش یک بنگالی است. فکر می کردیم که آنها به آیین برهمایی روی آورده اند. سپس خواهرم چند بار به خانه آمد و با من صحبت کرد، آن موقع فهمیدم که او مسلمان شده است. هنوز هم به یاد دارم که وقتی کلمه ی اسلام را شنیدم پرسیدم، اسلام یعنی چه؟
از آن پس فکر و ذکر ما فقط اسلام شده بود، وقتی خواهرم به خانه ی ما می آمد به حیاط پشتی می رفتیم و در آنجا درمورد خدا و چیزهای حرام حرف می زدیم، یک روز شهادتین را با او تکرار کردیم و او گفت که حالا ما مسلمان هستیم. اوایل کمی می ترسیدم و گریه می کردم ولی کم کم با مسجد و بعضی از سوره های قرآن انس گرفته و از آن خوشم آمد. طولی نکشید که دوست مادرم نیز مسلمان شد. با اینکه هنوز سن کمی داشتم اما می دانستم که برای همیشه اسلام بخشی از زندگی من خواهد بود.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com |