10 فروردين 1403 19/09/1445 2024 Mar 29

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 605
بازدید کـل سایت : 2925140
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2757 تعداد مشاهده : 507 تاریخ اضافه : 2012-10-13

 

ویویانا اسپین، مسیحی سابق از اکوادور

اسم من ویویانا است و بیست و یک سال سن دارم و اهل اکوادور هستم. زندگی همیشه لحظات خوب و بد دارد. گاهی درمورد گذشته فکر می کنم و احساس رنج و ناراحتی عمیقی سراسر وجودم را فرا می گیرد. دوست دارم همه چیز متفاوت باشد و شاید خانواده ی معمولی داشته باشم، شاید هم روزی مادر شوم. نمی دانم، اما مطمئنم که هر چیزی دلیلی دارد.

دوران بچگی سختی داشتم، پدرم فردی خشن و مادرم نیز مطیع و فروتن بود. مشکلات مالی زیادی داشتیم و روی سلامتی من و برادرم تأثیر گذاشته بود. مادرم به ما حروف انگلیسی یاد می داد بنابراین وقتی چهار سالم بود خیلی از لغات انگلیسی را بلد بودم، همان موقع بود که مادرم تصمیم گرفت مرا به مدرسه بفرستد. آنها من را به مدرسه ی کاتولیک ها فرستادند، بیشتر مادرم موافق این کار بود چون می خواست من از لحاظ عقیده فرد مذهبی و خوبی تربیت شوم.

در مدرسه چون از همه کوچکتر بودم همه اذیتم می کردند، به همین دلیل مسئولان مدرسه نمی گذاشتند موقع زنگ تفریح در حیاط با بچه های دیگر باشم. بیشتر معلمان این مدرسه راهبه بودند. کم کم با آنها رابطه ی خوبی برقرار نمودم، و آنها نیز مرا تشویق می کردند. از پیش با بچه های هم سن و سال خودم فرق داشتم. وقتی هشت سالم شد پدر و مادرم از هم جدا شدند، مجبور بودم بیشتر اوقات تنها در خانه بمانم، به چیزهای زیادی فکر می کردم که گاهی پاسخ آنها را نمی دانستم.

مادرم بیشتر از قبل به مذهب روی آورد، اما سعی می کرد در این باره مرا تحت کنترل خود دربیاورد. گاهی خوب بود و گاهی نه. همیشه با احساسی از ترس و نا امنی و تردید بزرگ شدم. همچنین احساس می کردم تنها راه فرار از مشکلاتم، پیدا کردن جای امنی چون درگاه پروردگار می باشد.

وقتی دوازده سالم شد از مادرم خواستم تا مرا به صومعه بفرستد چون می خواستم راهبه شوم. اما مادرم مخالفت نمود، بعد از گرفتن پاسخ منفی از مادرم، تصمیم گرفتم تا بیشتر به خدا نزدیک شوم. سعی کردم تا انجیل را بهتر خوانده و مفهوم آن را درک نمایم. پس از مطالعه بسیار به این نتیجه رسیدم که چیزهایی در آن وجود دارد که جالب نیستند. تناقضات و بعضی از چیزهایی که به نظر من کامل نبودند. بنابراین نیاز داشتم تا از جایی پاسخی برای سؤالاتم بیابم.

شروع به خواندن کتاب و جستجو از اینترنت نمودم، اطلاعاتی راجع به بودیسم، یهودیت، مسیحیت و چیزهای مختلف دیگر به دست آوردم. هیچ کدام از آنها منطقی به نظر نمی رسیدند. اوایل هیچ علاقه ای به اسلام نداشتم، به خاطر شایعاتی که درباره ی آن شنیده بودم. اما در نهایت، تصمیم گرفتم تا از طریق اینترنت کمی درمورد اسلام تحقیق کنم. چیزی که یافتم خیلی شگفت آور بود چرا که تمام پاسخ سؤالاتم را در آن پیدا نمودم.

تقریباً هفده یا هجده سالم بود که به مادرم گفتم می خواهم دینم را تغییر داده و مسلمان شوم. مادرم ناراحت شد و گفت که فقط کسی که مسیحی است می تواند در این خانه زندگی کند. در این صورت می بایست خانه را ترک می کردم بنابراین گفتم که خواستم با او شوخی کنم و موضوع را فراموش نماید.

عمه ام چند کتاب را که بر علیه اسلام بودند برایم آورد، پس از اینکه آن ها را خواندم ترس و تردید سراپای وجودم را فرا گرفت. فکر مسلمان شدن را برای مدتی کنار گذاشته ولی دوست نداشتم که به مسیحیت باز گردم زیرا اصلاً با آن احساس راحتی نمی کردم.

پس از چند ماه با مسلمانی اهل مصر آشنا شدم، تصمیم گرفتم با او ازدواج نمایم و همراه وی به مصر بروم. هنوز از مسلمان شدن خودم مطمئن نبودم. همسرم خانم مسلمان و باسوادی را به من معرفی نمود، نا او "رایا" بود. کمک کرد تا بهتر موقعیت خودم را درک کرده و شک و تصور غلطی که درمورد اسلام داشتم را از بین ببرم.

سرانجام در سی ام آگوست 2009، شهادتین آوردم. تازه شروع کار است اما این احساس واقعی را دارم که فقط خودم را تسلیم خداوند نمایم. شیوه ی لباس پوشیدنم را تغییر داده و حجاب گرفتم. می خواهم کل زندگیم را تغییر دهم و ایمانی محکم و پایدار داشته باشم.

پایان

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم فرموده است:

(أريت في المنام أني أنزع بدلو بكرة على قليب، فجاء أبو بكر فنزع ذنوباً أو ذنوبين نزعاً ضعيفاً والله يغفر له ثم جاء عمربن الخطاب فاستحالت غرباً فلم أر عبقريا يفري فريه حتى روى الناس وضربوا بعطن)
«در خواب دیدم که از چاهی آب می‌کشم؛ آن‌گاه ابوبکر آمد و یک دلو آب از چاه کشید و او، در کشیدن آب ضعیف بود و خداوند، او را می‌بخشد. سپس عمر آمد و دلو را به دست گرفت؛ هیچ پهلوانی سراغ ندارم که همانند او کاری را بدین قوت انجام دهد. عمر چنان آب کشید که همه‌ی مردم و شترانشان سیراب شدند و به استراحت پرداختند»
 مسلم ش 2393 .

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010