جستجوگر حقیقت اسلام را به عنوان دین خود یافت
مانند خیلی از چیزهای زندگی، این سفر سیاحتی است که رسیدن به مقصد به نظر سخت می آید. البته همراه با اسلام این سفر هیچ گاه کامل نمی شود مگر اینکه خداوند مقرر فرموده باشد، درعوض به مرحله ی مهمی از این مسیر طولانی می رسیم. بنابراین می خواهم داستان زندگیم را از اول تا آخر بیان کنم تا شاید امید و هدفی برای آینده باشد.
در بریتانیا به دنیا آمدم، هیچ گاه غسل تعمید داده نشدم همچنان که پدرم به آن اعتقادی نداشت. اما مادرم ما را به مدرسه ی روزهای یکشنبه فرستاد تا درمورد آیین مسیحیت بهتر بیاموزیم. خوب راجع به آن چه می توانم بگویم؟ متأسفانه مادرم معتقد بود که من در سن نوجوانی نسبتاً زیرک و موشکاف هستم و در نتیجه هیچ وقت نمی توانم درک کنم که چرا خداوند با آن همه هیبت و قدرت پسرش را به خاطر گناهان ما به زمین می فرستد و سپس می کشد.
مطمئناً این درست نبود وقتی که او این همه قدرت دارد و همه ی گناهان بر علیه وی می باشند، درصورتی که او می تواند همه ی ما را ببخشد. ...
سال ها می گذشت و آموخته هایم را درمورد پروردگار نادیده می گرفتم. از مذهب و مراسم های مربوط به آن فقط هدیه گرفتن و زمانی برای استراحت باقی مانده بود. در این دنیای وانفسا گم شده بودم و خودم نمی دانستم. با این همه افراد مذهبی هم قادر نبودند مسائل دینی خود را اثبات کنند مانند علومی که در مدرسه می خواندیم. به نظرم آنها افراد بی مغز و نادان بودند.
در مدرسه جزو شاگردان برتر بودم و با نمرات عالی والدینم را خوشحال می کردم و همه چیز خوب بود. این وضعیت زیاد ادامه نداشت، در سن سیزده سالگی به مذهب علاقمند شدم. وقتی می گویم مذهب منظورم عمل به عقاید مسیحیت نیست. این مورد را هرگز نمی توانستم تحمل کنم. اما امیدوار بودم به نوعی دیگر بتوانم خدا را بشناسم و در رسیدن به او موفق شوم.
همچنان که دوران مدرسه را پشت سر می گذاشتم راجع به ادیان مختلفی چون بودیسم، و...
به این فکر می کردم که ادیان همه درمورد یک چیز است و آن هم انسان را بیشتر به طرف معنویت سوق دهند. به این اینکه بیشتر فرد خوبی شوم توجه داشتم اما نتوانست...
به خاطر برادرم که مسیحی متعصبی بود و می خواست مرا نیز به فرد مذهبی تبدیل کند، تقریباً یک سال و نیم دبیرستان را رها کردم. متأسفانه این تجربه ی بدی بود که به دست آوردم. نتوانستم بپذیرم که مسیح علیه السلام قربانی گناهان ما خواهد شد.
بنابراین از هرگونه افکار دینی به دور از خانواده و دوستانم صرف نظر نمودم و از بحث های زیادی با آنها خودداری کردم و خود را از هر نوع عقیده ی دور نگه داشتم. حدود یک سال یا بیشتر ... بعد از آن واقعه ی یازده سپتامبر در آمریکا روی داد.
خبرهای تازه ای درباره ی آن همچنان گزارش می شد ولی روی من هیچ تأثیری نگذاشت و همچنان به زندگیم ادامه می دادم. تا اینکه حرف اسلام و مسلمانان به عنوان تروریست به میان کشیده شد و اینجا بود که خداوند مرا به سمت تحقیق و جستجو درمورد حقیقت اسلام هل داد.
به راحتی نمی توانستم باور کنم که مسلمانان تروریست و قاتل باشند. بنابراین آن را رد کردم، ولی احتمالاً این همان موقعی بود که برای اولین بار راضی شدم تا مطالبی درباره ی دین یاد بگیرم. کلاس سوم دانشگاه بودم، دوستان مسلمان زیادی پیدا کردم. ابتدا باور نمی کردم که با او دوست شوم زیرا خیلی کم حرف می زد تا اینکه او را به خوبی شناختم. دوستم مدرک روشن و واضحی بود تا نشان دهد که مسلمانان مردمی جاهل و دیوانه نیستند و درواقع انسان های عادی و معمولی می باشند.
سرانجام در اینترنت به جستجوی اسلام پرداختم، کسی نمی دانست که من به مذهب به ویژه اسلام علاقمند هستم. هر چیزی که درمورد اسلام می خواندم را باور می کردم اما هنوز هم کمی سردرگم بودم و حرکت من به سوی فهم و درک آهسته پیش می رفت.
تعطیلات تابستان فرا رسید و من قدم روی پله های ایمان به اسلام گذاشته بودم. می خواستم باور کنم که حقیقت دارد اما چطور می توانستم ثابت کنم. سال های پر از موفقیت در تحصیلات پشت سر گذاشته و مایه ی خوشحالی والدینم بودم، نمی خواستم اشتباهی از من سر بزند.
به خاطر تعطیلات تابستان نمی توانستم دوستم را زیاد ببینم ولی به او تلفن می کردم و ساعت ها با هم درمورد اسلام حرف می زدیم. به کمک او نیاز داشتم. حالا مشخص بود که می خواهم مسلمان شوم، اما چطور می توانستم به اطرافیانم بگویم. این قسمت از سفر معنویم بسیار سخت بود. به هر حال از اینکه توانسته بودم در طی مدتی طولانی کم کم با اعتماد به نفس خانواده و دوستانم را از هدفی که دارم آگاه کنم خوشحال بودم.
در تولد بیست سالگیم تصمیم گرفتم شهادتین را اعلام کنم. آن شب را با خیال راحت در تخت خوابم دراز کشیدم و مرتب صدای اذان در گوشم زمزمه می کرد. هنوز هم در حال یادگیری قرآن و حدیث می باشم.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|