10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3326377
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

2810 تعداد مشاهده : 568 تاریخ اضافه : 2012-10-30

 

ماجرای اسلام آوردن جوان غربی

بسم الله الرحمن الرحيم

 

 

او در ابتدای سخنانش بیان می دارد: پرسش اول این است که چگونه مسلمان شدم؟

بعد خودش پاسخ می دهد: خوب، داستان مفصلی است. اما خلاصه ای از آن را برای شما تعریف می کنم:

قبل از اسلام آوردن، به طور معمول یا افراد ناهنجاری همصحبت بودم. افرادی به راستی ناهنجار و بدرفتار. حال که به دقت موضوع را مرور می کنم می بینم انتخاب دیگری جز آن دوستان ناباب هم نداشتم.

واقعاً ترکیب عجیبی از افراد بود!: حیله گر و فریبکار، دیوانه، پرحرف، عجیب و غریب، دزد و...

عجب! دوست من مسلمان است!

یک روز یکی از بهترین دوستانم که ناهنجارترین آنان هم بود من را دعوت کرد که با آن ها به بازی بسکتبال مسلمانان بروم.

پرسیدم: بسیار خوب، این که خوب است ولی مگر ما آشنای مسلمان هم داریم؟!

او به من گفت که مسلمان است... با تعجب گفتم: تو مسلمانی؟! و بلند خندیدم...

"سید" دوست قانون شکن من بود!؟

سیدی که به تازگی دستگیر هم شده بود!

سید که در مدرسه نحوه ی تقلب کردن را یاد می داد!

عجب! تو مسلمانی؟! چطور؟ جدی می گی؟!

بسیار خوب، ببخشید، اما تو حتماً مسلمان نیستی و قصد داری گولم بزنی، سر کی کلاه می ذاری؟!

حقیقت این است که نمی توانستم حرف او را باور کنم... برای همین به منزل او رفتم که اعضای تیمش هم آن جا بودند و کلاه هایی بر سر داشتند که لفظ جلاله ی الله و کلمه ی اسلام بر آن ها نقش بسته بود...

یعنی چه؟... خدای من این چطور امکان دارد؟! من همیشه در مدرسه با این بچه ها بودم و هیچ وقت گمان نمی کردم مسلمان باشند!

با تمام کارهایی که از آن ها دیده بودم، هرگز گمان نداشتم که هیچ دینی داشته باشند.

بعد از آن به بازی بسکتبال رفتیم. وقتی وقت نماز شد، تیم بسکتبال گفتند: برویم کمی بیرون هوا بخوریم و خنک شویم!

- هواخوری کنیم؟ مگر شما جوان ها پنج بار در روز نماز نمی خوانید؟!

- نه بابا، این طبیعی است! می توانیم برویم بیرون.

با توجه به رفتار و اخلاق آن ها فکر می کردم دین اسلام یک موضوع فرهنگی و مانند آن است... و بعد از دیدن نحوه ی عمل آنان به دین اسلام، هیچ اشتیاقی در خود برای شناخت دین اسلام نمی دیدم... مگر ممکن است با دیدن رفتار این افراد مسلمان شوم؟!... قطعاً خیر!

با گذشت زمان دوستانم من را وارد مشکلات بیش تر و بیش تری می کردند. بعضی وقت ها شما دنبال مشکل نیستید اما مشکل به دنبال شما می گردد... یکی از آن ها دستگیر شد و دیگری تحت نظر بود، و... یکی دیگر دو بار مورد شلیک گلوله قرار گرفته بود...

پیرو چه دینی بودم؟ تا آن لحظه اصلاً هیچ دینی نداشتم.

بت می پرستیدم و بت پرست بودم... گردن آویزی از خرافات را بر گردن داشتم! گمان داشتم که آن گردن آویز من را سود خواهد رساند. در دنیای جهالت گم شده بودم، دنیای نادانی و سستی. کسی اسلام را برای من عرضه نکرد؛ برای همین هیچ تصوری درباره ی آن نداشتم.

سپس متوجه شدم که این بت ها و گردن آویزها سودی برای من ندارند. تصمیم گرفتم به جستجوی حقیقت بپردازم... با خود گفتم: "هرگاه آن را پیدا کنم، زندگی خود را تغییر خواهم داد."؛ بنابراین شروع به تحقیق و بررسی ادیان مختلف و سبک های گوناگون زندگی کردم. یکی پس از دیگری آن ها را مطالعه نمودم. خطاها و اشتبهات زیادی در ادیان مختلف مشاهده می کردم.

هر بار که در دینی متوجه اشتباهی می شدم بی درنگ آن را کنار می گذاشتم... با این توجیه که: دینی که از جانب آفریدگار کل هستی باشد، از جانب خداوند بزرگ و دارای قدرت مطلق، شایسته نیست که حاوی اشکالات باشد یا درست نیست رسالت و شیوه ای را پذیرفت که با عملکرد انسان ها تغییر یافته باشد! یا خدایی که کشته شده یا مرده باشد! این ها را نمی پذیرفتم...

همچنین راضی نبودم دینی را بپذیرم که در آن مانند شخصی نابیناپشت مردان روحانی راه رفته و گمان کنم که او از همه ی ما به خداوند نزدیک تر است، این را باور نداشتم... کم کم احساس نومیدی می کردم و از اینکه همه ی ادیان مانند هم باشند دلسرد می شدم.

 

روز شادمانی:

یک روز یک نفر فرصتی را برای من فراهم آورد که به ادروی مسلمانان وارد شوم. فکر می کردم این فرصت خوبی برای آشنایی با دین اسلام است. اما متاسفانه زمان مناسبی نبود. پدرم در بیمارستان بود پزشکان می گفتند مدت زیادی زنده نخواهد ماند. به ناچار مادرم از من خواست که نزد پدرم باشم چون شاید این آخرین ملاقات ما باشد. در ابتدا می خواستم بمانم ولی بعد تصمیم خود را عوض کردم. نمی دانم چرا؟ جز یک دین باقی نمانده بود و لازم بود آن را هم بشناسم، دین اسلام. با آنکه خانواده ام با خواست من مخالف بودند، تصمیم گرفتم بروم.

با دوست دخترم که موهایش بنفش بود به محل اردوی مسلمانان رفتیم... دوست دختر دارای موهای بنفش! آری... گفتم که کاملاً سرگردان بودم.

به هر حال به اردوگاه رسیدیم. من مشکلات زیادی را در زندگی پیش می آوردم و به خاطر مشکلات زیادی که داشتم می خواستند بیرونم بیاندازند.. حقیقتاً آدم بسیار بدی بودم.

اما پس از آنکه از شدت مشکلات اندکی خسته شده و آرام گرفتم، نشسته و به سخنرانی های آن افراد گوش دادم و متوجه شدم که بسیار جالب توجه هستند. سخنران درباره ی مسائلی صحبت می کرد که پیش تر هرگز نشنیده بودم... همانجا ماندم... تجزیه و تحلیل می کردم و سؤال می پرسیدم...

برای اولین بار در زندگی شروع به تفکر و اندیشیدن نمودم.. آری... می اندیشیدم... واقعاً شگفت انگیز بود. همه چیز کاملاً واضح و قابل فهم بود.

پیشتر با خود عهد کرده بودم: "هر جا حقیقت را پیدا کنم از آن تبعیت خواهم کرد." اکنون آن را یافته بودم... برای همین تصمیم گرفتم مسلمان شوم و در عرض چند ساعت اسلام آوردم!

به دوست دخترم خبر دادم که رابطه ی ما تمام شد... او بسیار ناراحت شد.

وقتی به منزل برگشتم به پدر و همه اعضای خانواده خبر دادم که مسلمان شده ام... آن ها هم شوکه و ناراحت شدند.

وقتی دوستانم از اسلام آوردن من مطلع شدند فکر می کردند شاید دیوانه شده باشم و بعضی از دوستانم فریاد می زدند: دیوانه... دیوانه...! تو دیوانه شده ای.

فکر می کنم ماندن من در اردوگاه اتفاق متفاوتی بود چون من را سرگرمی ها و تفریحات دنیایی جدا کرد؛ وقتی مشغله های دنیا را کنار گذاشته و فرصتی واقعی برای تفکر پیش آمده و اسلام به فرد عرضه می شود، مسأله ابعاد کاملی به خود می گیرد.

هرگز از خود پرسیده ای: چرا این تعدا زیادی از زندانیان به دین اسلام روی می آورند؟!

برای آنکه همه ی انواع تفریحات و مشغله های دنیایی کنار رفته اند... دیگر کاری جز اندیشیدن و فکر کردن ندارند.

وقتی از اردوگاه بازگشتم همه فکر می کردند که من دیوانه شده ام... چرا؟! پس چرا وقتی سنگ ها را تقدس کرده و باور داشتم کسی من را دیوانه نمی دانست؟! خیلی عجیب است!

جزو کدام گروه هستی؟

 

الحمدلله از ان زمان تا کنون مسلمان هستم... الحمدلله.

اما اکنون که تفاوت بین آن دو دسته از مسلمانان که با ان ها برخورد داشته ام نگاه می کنم، درمی یابم:

دسته ی اول: آن هایی که در مدرسه می شناختم. فقط ترکیبی از افرادی بودند که نمی شد دین یا هویت آن ها را تشخیص داد.

دسته ی دوم: کسانی که در اردوگاه ملاقات کردم. آن ها مسلمانان حقیقی بودند.

کدام یک از این دو گروه بر من تاثیر گذاشتند؟! تاثیر کدام یک مثبت و کدام یک منفی بود؟ ببینید... و خودتان مقایسه کنید.

چگونه وقتی اسلام به شیوه ی درست به من معرفی گردید بلافاصله فردای آن مسلمان شدم.

بنابراین اگر خود را به راستی مسلمان می دانی و گمراهان و سرگشتگان پیرامونت را راهنمایی می کنی، ببین تاثیر تو چگونه بوده است. ولی اگر شراب نوشیده و سپس در عظمت اسلام داد سخن دهی، حتماً شما را انسانی منافق و ریاکار می شناسند.

افراد زیادی مانند من هستند... کسانی که به دنبال حقیقت هستند و در این خواست خود صادق هستند. اما نیازمند آن هستند تا کسانی آن را به ایشان معرفی دارد.

خداوند متعال شما را به اسلام هدایت فرموده است، این خود بزرگ ترین لطف و نعمتی است که می توانی در زندگانی بدان دست یابی، حال، آیا همه ی این ها را فراموش کرده و به پیروی از انسان های گمراه می پردازی؟! این چگونه امکان دارد؟!

من دو دسته از انسان ها را برای شما معرفی کردم. انتخاب با شماست که تصمیم بگیرید جزو کدام دسته باشید. آری، یکی از گزینه ها سخت تر از دیگری است، اما بدون شک عاقبت نیکی خواهد داشت.

می دانید که در اسلام آوردن اجبار و اکراهی نیست. بنابراین همان راه و رسم زندگی ما خود نشانگر اسلام و معرفی آن به دیگران است.

سبحان الله... آنان مسلمانانی که پیرامون من بودند، انتخاب کرده بودند که نمونه های زشتی از اسلام ارائه دهند، آنان هرگز اسلام را به من نشان ندادند.... آن ها در روز قیامت در برابر خداوند متعال چه خواهند داشت که بگویند؟

به همین ترتیب اگر در دین خوود سستی کنید، تاثیر آن تنها بر خود شما نخواهد بود، بلکه بر هر کسی که با شما برخورد داشته باشد تاثیر می گذارد... دانستید منظور من چه بود؟

امیدوارم که چنان باشد. انشاءالله.

 

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم   فرموده است: 
(علیکم بسنتی و سنة الخلفاء الراشدین المهدیین من بعدی):
«به سنت من و سنت خلفای راشدین پس از من، چنگ بزنید».
سنن ابی داود (4/201) ترمذی (5/44)؛ این حدیث، حسن و صحیح است

 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010