بسم الله الرحمن الرحيم
در یک خانواده ای به طور قطع بی دین بزرگ شدم. به جز مراسم خاکسپاری و عروسی، هیچ گاه به کلیسا نرفتم. می دانستم مسیح کیست، اما اصلاً از چیزهایی که در انجیل آمده بود خبر نداشتم. در کل هیچ احساس مثبت و یا منفی نسبت به مذهب نداشتم. والدینم هرگز راجع به آن صحبتی نمی کردند.
بزرگتر که شدم، یک بار برای مراسم ازدواج دوستم می بایست به کلیسا می رفتم. از اینکه آنجا باشم احساس راحتی نمی کردم. هنگامی که با همسر مسلمانم آشنا شدم، در موقعیتی از زندگیم قرار داشتم که احساس می کردم با خودم قطع رابطه کرده ام و اتفاقاً نیازمند چیزهای بیشتری بودم. احتیاج به راهنمایی داشته و بیشتر از همه به اینکه بدانم چرا در زندگیم اتفاق های ناگوار می افتد.
مسلمان شدن ایده ی خودم بود. او هرگز از من نخواست چنین کاری انجام دهم. اما برای این کار دنبال دلایل مختلفی بودم. قطعاً می خواستم والدین وی مرا بپذیرند، و این بستگی به مسلمان شدن من داشت. اما در اصل به خاطر این مسلمان شدم که واقعاً نیاز داشتم تا به چیزی معتقد باشم، کسی که همیشه مراقب من است.
باید بگویم که من دختری سفیدپوست اهل کانادا هستم. اگر همچنان غیر مسلمان باقی می ماندم در وجود خودم احساس گناه می کردم. وقتی خانواده ام را تصمیم خود باخبر کردم، مادرم مردد بود. فکر می کردم او نگران خواهد شد و در این باره تحت فشار بودم. طی فرایند مسلمان شدنم کمک بزرگی به مادرم کردم تا نسبت به اسلام آگاهی لازم را به دست بیاورد. ولی چون او بی دین بود خیلی سخت بود تا با این موضوع کنار بیاید. خوشبختانه دلواپسی او مرا خوشحال می کرد.
از اینکه به دیگران می گفتم که مسلمان شده ام خیلی خوشحال بودم. اکثریت که از قبل درمورد دین چیزهایی می دانستند، فکر می کردند که این خبر خوبی است. بنابراین درمورد تغییر عادات غذایی و یا مصرف الکل از من سؤال می پرسیدند. من هم به ترتیب جوابم بله یا نه بود.
از سن چهارده سالگی به گیاه خواری روی آوردم، بنابراین از همان موقع گوشت خوک نمی خوردم. هم اکنون نیز از گوشت ماهی و مرغ استفاده می کنم. مسلمان شدن من تجربه ی بزرگ آموزشی بود، چنانکه سه بار تا به حال قرآن خوانده ام. از مسائل به خوبی آگاهی دارم، در حال یادگیری زبان عربی هستم و می توانم قرآن بخوانم. چیزی که اسلام برایم به ارمغان آورد معنای واقعی زندگی بود.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|