بسم الله الرحمن الرحیم
احسان چائو جیم سام، بیست و سه ساله، بزرگ شده ی فرقه ی تائوئیست، در سن نه سالگی به خاطر تهدید به مسیحیت اعتقاد پیدا کرد. بعدها در سن نوجوانی به بودیسم روی آورد و سرانجام همراه خواهرش منیره، در پذیرفتن دین اسلام با هم سهیم شدند.
طبق احادیث وقتی بچه ای متولد می شود، مانند پارچه ای سفید است، این والدین وی هستند که رنگ پارچه را مشخص می کنند که آیا قرمز، زرد، سبز و یا آبی باشد. والدینم معتقد به آیین تائو بودند بنابراین ما را طبق آیین خود تربیت نمودند. دوران بچگیم را با پذیرفتن عقیده ی تائوئیسم در حالیکه چیزی از آن نمی دانستم سپری نمودم. در این سالها فهمیدم که این دین آبا و اجدادیم است و والدینم نیز درمورد آن چیز زیادی نمی دانستند و آنها نیز این آیین را از والدینشان به ارث برده بودند.
وقتی نه سالم بود، معلم مدرسه و دیگر همکلاسی هایم به من گفتند که باید همگی مسیحی شویم. به ما گفته شده بود که اگر این کار را انجام ندهیم به خاطر مسیحی نبودنمان بعد از مرگ مجازات خواهیم شد. از این تهدید خیلی ترسیدم و مسیحی شدم. وقتی بزرگتر شدم، نمی دانستم باید به چه دینی معتقد باشم.
نمی توانستم تنها با لقب و یا عنوان دین مسیحیت در یک جا باقی بمانم. مرتب از این کلیسا به آن کلیسا می رفتم. هنوز هم در جستجوی آرامش درونی بودم.
آخرین سال خدمت در ارتش دوستی پیدا کردم که مرا به کلیسای خودشان برد. بالاخره در این کلیسا کمی احساس راحتی کردم و عضو فعال کلیسا شدم. برای بچه های مدرسه داستان تعریف نموده، همراه گروه موسیقی سرود می خواندم و با گروه ورزشی کشیش ها سخت کار می کردم.
عضو تیم بسکتبال کلیسا بودم و هر هفته زمین ورزشی را کرایه نموده تمرین می کردیم. تیم های دیگر را دعوت می کردیم و آنها را به سوی مسیحیت سوق می دادیم. هر بار پس از بازی سعی می کردیم مسیحیت را به آنها تعلیم دهیم که بیشتر جوانان بزرگسال بودند. ورزش کشیشان تنها مختص سنگاپور نبود بلکه به کشورهای دیگر نیز مربوط می شد.
وقتی که هنوز عضو فعال کلیسا بودم، با مسلمانی آشنا شدم که سعی کردم راجع به مسیحیت با وی صحبت کنم. او از حقانیت دین خودش خیلی مطمئن بود اما نمی دانست چگونه آن را به من معرفی نماید. به هیچ وجه نتوانستم او را نسبت به عقاید مسیحیت متقاعد سازم. وی جایی به نام "دارالأقرم" (جامعه ی تازه مسلمانان سنگاپور) را به من معرفی نمود تا درمورد اسلام اطلاعات لازم را به دست بیاورم. البته در این میان کسانی بودند که می خواستند پیام اسلام را به من ابلاغ کنند.
خانواده ام به خاطر اتفاقاتی که شرق آسیا رخ داده بود مخالف دین اسلام بودند. از وقتی که قرار شد به دارالأقرم بروم، به مشارکت با آنها ادامه دادم. بار اول در آنجا به کلاس آشنایی با اسلام رفتم که توسط برادر "رمی" برگذار می شد. توسط دو چیز مهمی که او به من گفت تحت تأثیر قرار گرفتم. اول اینکه او اشاره کرد که اسلام بر خلاف مسیحیت بر پایه ی احساسات و عواطف نیست. وقتی به آن فکر کردم غافلگیر شدم.
دوم اینکه بلافاصله مسلمان نشو، ابتدا تمام سؤالاتی که دارید را مشخص نموده و پس از رسیدن به پاسخ آنها به دین اسلام مشرف شوید. در مسیحیت شما نمی توانید سؤالی بپرسید، زیرا هر چه بیشتر سؤال کنید بیشتر سردرگم خواهید شد. پس از مشخص شدن این دو نکته ی مهم، برادر رمی کتابی به نام "اسلام کانون توجه" را به ما داد. از چیزهایی که در این کتاب خواندم شگفت زده شدم. بعضی از مواردی که در مسیحیت منطقی نبودند و هیچ راه حلی برای آنها نبود، پاسخشان را در این کتاب یافتم.
یک هفته بعد برای شرکت در کلاس آموزش اصول اولیه ی اسلام به دارالأقرم رفتم. پس از آن چند کتاب اسلامی از جمله "اسلام و مسیحیت" توسط احمد دیدات، "اساس عقیده مسلمانان" توسط گری میلر را خریداری کردم. با خواندن این دو کتاب واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. دوباره به دیدن برادر "رمی" رفتم و وی "استاد ذوالکفیل" را به من معرفی کرد، ایشان چند هفته را صرف شرح و تفصیل اسلام برای من نمود. سؤالاتی که در این مدت برایم پیش آمد و به پاسخ آنها رسیده بودم را برای کلیسایی که قبلاً در آن فعالیت داشتم فرستادم. واقعاً در شرایط سختی قرار داشتم زیرا دیگر نمی توانستم جواب دانشکده ی انجیل و کلیسا را بپذیرم.
اگر پاسخ آنها را می پذیرفتم به معنای توهین به خداوند بود. تا وقتی که اطلاعات زیادی را از منابع اسلامی درمورد مسیحیت به دست نیاوردم قانع نشدم. تمام ادعاهایی که مسیحیت علیه اسلام داشت را رد کردم زیرا می خواستم منصف باشم. آنها همه به عقاید ایوانجلیکال (پیرو این عقیده که نجات و رستگاری در اثر ایمان به مسیح به دست می آید نه در اثر کردار و اعمال نیک) باور داشتند و من نیز همه ی آنها را دروغ می پنداشتم.
به فراگیری اسلام از طریق قرآن و کتاب های دیگر همچنان ادامه دادم، به علاوه معلمان مسلمانانی هم بودند که تلاش می کردند تا مرا به سوی مسیر درست راهنمایی کنند. یک روز استاد ذولکفیل از من پرسید "کی می خواهی مسلمان شوی"؟ چیزی نگفتم. بارها و بارها درمورد دین اسلام مطالعه کردم و نتوانستم حتی دلیلی بیابم که مرا از پذیرفتن دین واقعی اسلام باز بدارد. سرانجام تصمیم گرفتم مسلمان شوم.
ابتدا خانواده ام مسلمان شدن مرا زیاد جدی نگرفتند، فکر می کردند فقط به خاطر اسم و رسم دین اسلام را پذیرفته ام و هنوز هم گوشت خوک می خورم. بعدها فهمیدند که دارم به دین اسلام عمل می کنم. ماه رمضان را روزه می گرفتم و در بیرون از منزل غذا می خوردم. چندین ماه به این صورت گذشت، به این متهم شده بودم که دیگر خانواده ام را دوست ندارم.
خیلی سعی نمودم درمورد دین اسلام برایشان توضیح دهم ولی آنها درک نمی کردند. کم کم از رفتن به خانه می ترسیدم، شب ها تا دیروقت بیرون می ماندم. یک شب مادرم به من گفت دیگر لازم نیست تا دیروقت بیرون بمانم، از این رو مواد غذایی حلال را خریداری نموده و مادرم نیز غذای حلال درست می کرد. این بار خانواده ام هر چه پسر مسلمانشان می خورد، می خوردند. شرایط منزل داشت بهتر می شد، آن ها با دین جدیدم کنار آمدند.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|