بسم الله الرحمن الرحیم
این ماجرای مسلمان شدن خواهر یکی از دوستانم می باشد. من از سه سال پیش با او آشنا شده و حالا با اعلام شهادتین وی بسیار غافلگیر شدم. خیلی خوشحالم از اینکه این فرصت به من دست داد تا بتوانم بهتر او را بشناسم، همچنین این دین اسلام بود که ما را به هم نزدیکتر نمود. به همین دلیل می خواهم ماجرای مسلمان شدن او را برای شما تعریف کنم.
همیشه از خواندن داستان تازه مسلمانان لذت می برم. خیلی از ما مسلمان به دنیا آمده ایم و تمام این مدت این امتیاز بزرگ را داشته ایم. گاهی اوقات در به انجام رساندن واجبات دین زیاد کوشا و مصر نبودیم. چون دارای خانواده ای مسلمان هستیم موقع نماز خواندن در اتاقمان را هرگز نبسته ایم تا آن را مخفی نگه داریم.
امیدوارم ماجرای اسلام آوردن "مورگان" همچنان که مرا تحت تأثیر قرار داد شما را نیز متحول سازد. داستان وی از این قرار است:
در یک خانواده ی مسیحی چشم به دنیا گشودم. از بچگی همراه عمه و خواهرم به کلیسا می رفتم. من و خواهرم به مدرسه ی دینی می رفتیم و در گروه موسیقی کلیسا مشارکت داشتیم. سالها رفت و آمدهای کلیسا به همین منوال سپری شد و چیز جدیدی در آن ندیدم. سال 2001، وقتی که حادثه یازده سپتامبر رخ داد، آن موقع کلاس پنجم بودم و برای اولین بار درمورد اسلام چیزهایی شنیدم.
اطرفیانم همه می گفتند که مسلمانان تروریست هستند به همین دلیل برج های دوقلو را منفجر کردند. با این همه دلم می خواست راجع به دینی که تروریست خوانده می شد اطلاعاتی بدست بیاورم. وقتی وارد دبیرستان شدم کم کم از رفتن به کلیسا خوداری نمودم. سال 2004، چیزهایی درمورد کودک آزاری کشیش ها در کلیسای اعظم سر زبان ها افتاد، این موضوع برای خانواده ام که مسیحی هستند بسیار تکان دهنده بود من هم از این خبر بسیار خشمگین شدم. اغلب با خودم می گفتم چطور امکان دارد مسیح که خود را پسر خدا می خواند مغلوب گروهی شده و به دار آویخته شود، همین چیزها شک و تردید مرا برانگیخته بود. از آن به بعد مسیحیت ارزش خود را برایم از دست داد.
سلام کردن مسلمانان به همدیگر و صدای اذان که با الله اکبر آغاز می شد را خیلی دوست داشتم. از وقتی که فیلمی درمورد مسلمانان دیدم توجهم به دین اسلام جلب شد. دوران دبیرستان و یا حتی وقتی که بچه بودم و همراه خواهر و عمه ام به کلیسا می رفتم به صورت جسته و گریخته چیزهایی راجع به اسلام یاد گرفتم. سال 2011، وقتی وارد دانشگاه شدم، به این فکر کردم که چطور مسلمان شوم. می دانستم که باید در مسجد یا مرکز اسلامی جلوی افرادی شهادتین را بیاورم.
بنابراین به دوست خواهرم "نیام" گفتم که می خواهم مسلمان شوم. ماجرا را برایش تعریف کردم. همان شب وضو گرفتن، نماز خواندن و حجاب گرفتن را آموختم. روز جمعه بیست و سوم سپتامبر 2011، شهادتین را با دلهره و اضطراب اعلام نمودم. به خانواده ام موضوع را اطلاع دادم و هر روز برایشان دعا می کنم که هر چه زودتر مسلمان شوند. امیدوارم خداوند تا لحظه ای که زنده هستم مرا مورد لطف و رحمت خود قرار دهد.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|