بسم الله الرحمن الرحیم
اسم من جیمز فرانکل است. می خواهم کمی راجع به مسلمان شدن خود برای شما بگویم. هم اکنون در "هونولولو" یکی از شهرهای واقع در جزایر هاوایی زندگی می کنم. من مدرس و استاد درس مقایسه ی ادیان می باشم. امیدوارم خداوند همه ی ما را هدایت بفرماید.
تقریباً دو سال است که به هاوایی آمده ام و قبلاً در نیویورک زندگی می کردم جایی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدم. خانواده ی شادی داشتم و پدرم مرا بر اساس هیچ مذهبی بزرگ نکرد ولی ارزش های اخلاقی را در من پرورده نمود. درواقع خانواده ام یهودی بودند اما در کل غیر مذهبی بوده و زیاد به دین توجهی نداشتیم. تنها ارتباط من با دین از جانب مادربزرگم که یک یهودی متعصب بود صورت گرفت.
چیزهای زیادی درمورد داستان های انجیل و پیامبران از او یاد گرفتم. مدت کوتاهی والدینم مرا به مدرسه عبری ها فرستادند اما در آنجا اصلاً احساس راحتی نمی کردم، درواقع نقطه ی شروعی برای پرسیدن سؤالات بسیاری در این باره بود و مرا تا اینجا هدایت نمود. به عنوان یک مسلمان و استاد همیشه سؤالات زیادی برای پرسیدن دارم.
سال ها بدون دین مشخصی سپری شد. در این مدت دو تجربه ی نا خوش داشتم، یکی در سیزده سالگی که پس از مطالعه ی کتاب های مارکس تصمیم گرفتم کمونیست شوم. فکر می کردم که ارزش های آن بی عیب و اندیشه های آن به نفع مردم می باشد. به خاطر دارم که تصور می کردم که این اولین رویارویی من با اسلام است.
بعدها به مدرسه ی بین المللی رفته و در آنجا دوستان زیادی از هر کجای دنیا پیدا کردم. به خصوص با یک پاکستانی که مسلمان بود دوست شدم، او ترجمه ای از قرآن را به من داد و خواست تا آن را بخوانم. او گفت "که نمی خواهم تو به جهنم بروی". آن موقع به این موضوع توجهی نداشتم، فکر می کنم کتاب قرآن را از او گرفتم و تا سال ها آن را در قفسه ی کتاب خانه ام نگه داشته بدون اینکه حتی لای آن را باز کنم.
دو سال بعد وقتی فهمیدم که مکتب کمونیزم در اکثریت کشورهای جهان اعمال می شود از این افکار کاملاً خودم را کنار کشیدم. درواقع نه تا وقتی که وارد دانشگاه شدم و شروع به پرسیدن سؤالاتی در این باره نمودم. همیشه بچه ی فکوری بودم و اغلب درمورد مفهوم زندگی شگفت زده می شدم. سؤالات اساسی من این بود که به چه دلیل ما اینجا هستیم، کجا می رویم و چرا باید این قدر رنج بکشیم، تا سن نوجوانی همه ی این چیزها گوشه ای از ذهنم را به خود مشغول ساخته بود. اما وقتی که بزرگتر شدم و به دانشگاه رفتم، بیشتر روی درسم تمرکز نموده تا اینکه به این چیزها بپردازم.
قبلاً راجع به مادربزرگم برایتان گفتم، یک روز وقتی در دانشگاه بودم پسر عمویم به من تلفن زد و خبر فوت مادربزرگم را به من داد. فکر کردم دارد شوخی می کند ولی او در اثر سکته ی قلبی مرده بود. هنوز هم حرف های او در گوشم زمزمه می کند، او تنها رابط من با دین سنتی بود. همیشه سعی داشت تا دین یهودی را به خوبی به فرزندانش القا نماید.
پس مراسم خاک سپاری در اولین فرصت دنبال پاسخ سؤالاتم گشتم و در این باره تلاش کردم تا در یهودیت به جوابم برسم. موقعی که پیرو عقاید کمونیزم بودم هجده و یا نوزده سالم بود. با خودم فکر می کردم که در سراسر دنیا شاید بیست ملیون نفر یهودی وجود داشته باشد، هنوز ملیون ها انسان وجود دارد و خداوند آنها را نیز آفریده است.
بنابراین شروع به مطالعه ی چیزهایی که در ذهنم بود نمودم. تابستان آن سال خواندن انجیل را آغاز کردم. آن موقع در بریتانیا بودم و مسیحیان زیادی در آنجا وجود داشت، با خودم گفتم چرا دین مسیحیت را امتحان نکنم؟ راستش هیچ گاه دراین مورد فکر نکرده بودم. با خواندن انجیل احساس قوی حاکی از احترام و دوست داشتن راجع به مسیح در من پدیدار شد. اما سران مسیحی از من خواستند تا مسیح را به عنوان خدا و نجات دهنده ی خودم بپذیرم و در مقابل نتوانستم این کار را انجام دهم.
مسیح برای من حکم یک برادر و معلم را داشت و چیزی که درمورد او ادعا می کردند برایم قابل قبول نبود. تصمیم گرفتم مدتی دست از این کار بکشم و دیگر دنبال پاسخ سؤالاتم نروم. مطالعاتی برای بالا بردن اطلاعات عمومی خودم از سر گرفتم، مثلاً دین شرقی ها بودیسم، فلسفه ی یونانی ها و افکار مربوط به تاریخ روم و از این قبیل چیزها. اغلب به عنوان فرد شک گرا دوست داشتم با مردم درمورد مذهب صحبت کنم.
به خاطر دارم که یک بار با مرد جوانی که یهودی بود گفتگو کردم. او از عقیده ام جویا شد و پرسید که آیا با او هم عقیده هستم؟ در پاسخ گفتم: "خیر، متأسفانه به چیزی که باور داری معتقد نیستم". پرسید که آیا به خدا ایمان دارم؟ گفتم: بله. گفت پس بیا فقط به درگاه خدا دعا کنیم. دستش را روی شانه های من گذاشت و شروع به دعا کردم برای پدر نمود.
وقتی سرم را برگرداندن در کنار خیابان چند نفر را دیدم که ریش بلند و لباس سفیدی بر تن داشتند درست مانند تصویر پیامبرانی که در کتاب انجیل از آنها یاد شده است. آنها سیاه پوست بودند و با خودم گفتم که چرا با آنها هم گپی نزنم. بعد از پایان دعا با جوان یهودی نزد آنها رفتم. پرسیدم که دارند چه چیزی را تبلیغ می کنند؟ گفتند آیا مایلی بدانی! گفتم چرا که نه، خیلی تشنه ی شناخت پروردگار هستم. آنها دربرابر کتابچه ای شامل آیاتی از سوره ی کهف را به من دادند و با خودم به منزل بردم.
بلافاصله سراغ قفسه ی کتاب هایم رفته و قرآنی را که چند سال پیش "منصور" دوست مسلمانم به من هدیه داده بود را بیرون آورده و شروع به خواندن کردم. روز بعد نیز به خواندن قرآن ادامه دادم. قرآن کریم چنان مرا متأثر نمود که تا آن موقع هیچ کتابی مرا متأثر نساخته بود به ویژه آنکه کتاب مقدس نیز هرگز بر من چنین تأثیری نداشت، تأثیری که ناشی از شفافیت یا صراحت قرآن کریم و این حقیقت بود که این کتاب کلام خداوند می باشد.
چند روز بعد، با دوستم منصور؛ کسی که قرآن را به من داده بود، تماس گرفتم. او در انجمن دانشجویان مسلمان دانشگاه پنسیلوانیا کار می کرد. از وی تقاضا کردم که از برایش امکان دارد چند کتاب راجع به اسلام و زندگی مسلمانان برایم بفرستد. او چند کتاب برایم فرستاد که خیلی خوب مرا نه تنها با عقاید اسلامی بلکه با اصول پنج گانه اسلام آشنا نمود. شیوه ی نماز خواندن، وضو گرفتن و شهادتین را نیز فرا گرفتم.
شروع کردم به نماز خواندن و چون آن زمان با والدینم زندگی می کردم مجبور بودم وقت نماز در اتاقم را ببندم. حتی با میل خودم ماه رمضان را تماماً روزه گرفتم. تمام این ها را به تنهایی انجام دادم و قرآن راهنمای من بود. درواقع اینچنین بود که به دین اسلام روی آوردم.
در وقت مناسبی می بایست موضوع را به والدینم اطلاع می دادم. یک شب موقع شام، به آنها گفتم که دارم قرآن می خوانم، آنها گفتند: بله می بینیم هر جایی که می روی آن را با خودت می بری. گفتم: واقعاً به آن اعتقاد دارم و اینکه دریافته ام که جدای از باور داشتن در عمل نیز باید به آنچه که اعتقاد داریم عمل نماییم.
واکنش مادرم خیلی شدید بود؛ شروع به گریه نمود و به پدرم نگاه کرد و گفت کجای کار ما اشکال داشت که چنین اتفاقی باید بیافتد؟ پدرم در پاسخ گفت: خوب پسرم وقتی سیزده سال داشت به کمونیزم روی آورد، بعدها ادیان زیادی را مورد امتحان قرار داد، مطمئن باش این هم یکی از آنهاست.
با خودم فکر کردم که به پدر و مادرم اطلاعات لازم را درباره ی اسلام بدهم. منظورم این است که این مرحله را نباید ه سادگی گرفت. مادرم می بایست بداند که در این مورد چقدر جدی هستم، البته به او حق می دهم که نگران باشد و ترس او برایم قابل درک است.
بنابراین پنج سال با چالش بزرگی دست و پنجه نرم کردم و سعی می کردم با والدینم ارتباط داشته باشم. خدا را شکر آنها خیلی فهمیده و صبور هستند و کم کم توانستیم با هم کنار بیاییم. به آن ها اطمینان دادم از وقتی که مسلمان شده ام، رفتار و درسهایم بهتر شده اند. برای خیلی از مردم قدم نهادن در این مسیر بسیار لازم و ضرورری می باشد تا به وسیله ی دین اسلام خودشان را اصلاح نمایند.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|