10 تير 1404 05/01/1447 2025 Jul 01

 
  صفحه اصلی
  كليپهاي صوتي
  کليپهاي تصويري
  کـتـابـخـانـه
  ارسـال زندگینامه
  عضویت در خـبرنامه
  در مـورد سایت
  تماس با ما
  ارتبـاط با ما
 
تعداد کليپهاى صوتى: 377

تعداد كليپهاى تصويرى: 9

تعداد کل مقالات: 2148
تـعداد اعضاء سایت : 607
بازدید کـل سایت : 3325745
 

سایت نوار اسلام

سایت جامع فتاوی اهل سنت و جماعت

 

مشاهده مقاله   
 

شماره مقاله :

5 تعداد مشاهده : 729 تاریخ اضافه : 2010-03-18

 

ماجرای هدایت مسیحی آمریکایی بانو هــدی داج

از چند ماه پیش که شروع به خواندن و ارسال مطالب به این گروه خبری کرده ام، متوجه اشتیاق و علاقه ی فراوانی برای مشرف شدن به دین اسلام شده ام:

 

مردم چگونه با آن آشنا می شوند، چه چیزی باعث جذب شدن مردم به این باور و عقیده می گردد، زندگی اشخاص با پذیرفتن اسلام دچار چه تغییراتی می شود و غیره. ایمیل های بسیاری را از جانب اشخاص بسیاری دریافت نموده ام که حاوی این سؤالات بودند. امیدوارم که انشاءالله اشاره ای داشته باشم به اینکه چگونه، چه زمان و چرا یک آمریکایی مانند من به پذیرش اسلام می رسد.

 

قصه طولانی است، و من از این بابت متاسفم، ولی فکر نمی کنم که شما بتوانید با چند خط از جریان کار با خبر شوید. سعی میکنم از اطاله ی کلام و حاشیه روی خودداری کنم. بعضی وقتها داستان را با جزۀیات بیان کرده ام، زیرا فکر میکنم این به درک درستی از مراحل گرویدن من به دین اسلام کمک می کند. البته چیزهای زیادی را کنار گذاشته ام ( نمی خواهم همه ی داستان زندگیم را تعریف کنم تنها به مسایلی که مرتبط به موضوع است اکتفا می کنم.)

 

**تقدیر پروردگار:

 

برای من جالب است که یک نگاهی به گذشته ام بیاندازم و ببینم که چطور همه ی مسایل با هم جور در می آیند و چگونه خداوند متعال از ابتدا آنها را برای من مقدر فرموده است. وقتی که درباره ی این موضوع فکر می کنم، ناخودآگاه می گویم"سبحان الله" و از خداوند بخاطر اینکه مرا امروز به اینجا رسانیده است سپاسگذارم. درعین حال گاهی وقت ها اندوهگین می شوم که مسلمان زاده نشدم و تمام عمر خود را در این دین بسر نبرده ام.

 

درحالی که به حال آن هایی که از آغاز زندگی مسلمان بوده اند غبطه می خورم، برای آن هایی که به حقیقت قدر این لطف خداوند را نمی دانند متاسف می شوم. انشاءالله که با خواندن این نوشته حداقل این نکته برای شما روشن شود که من چگونه شد که مسلمان شدم. چه موجب شود ایده هایی را در رابطه با دعوت از آن برگیرید یا تنها الهام بخش ایمان شخصی تان گردد، درهرحال امیدوارم که ارزش آن را داشته باشد که وقتتان را صرف خواندن آن نمایید، انشاءالله. این داستان من است، اما گمان می کنم افراد زیادی خود را در این موقعیت بیابند.

 

 ________________________________________

 

من در سان فرانسیسکوی ایالت کالیفرنیای آمریکا به دنیا آمدم، در منطقه ی خلیجی حومه ی شهر دوران کودکی ام را پشت سر گذاشته ام. شهر کوچک من (پاپ سان آنسلمو، با قدمت حدود 14000 سال طبق بررسی های من) منطقه ی زیبایی درست در شمال سانفرانسیسکو ( در امتداد پل گولدن گیت ) است که در آغوش دره ای در دامنه های کوه تاملبیس و کناره ی اقیانوس آرام قرارگرفته است. من همه ی همسایه هایم را می شناختم، در خیابان بیسبال بازی می کردیم، در برکه ها قورباغه می گرفتیم، در تپه ها اسب سواری می کردیم و از درختان حیات خانه ی مان بالا می رفتیم.

 

پدرم پروتستان و مادرم کاتولیک است. پدرم هرگز چندان تمایلی به شرکت در مراسم مذهبی کلیسا نداشت ولی مادرم سعی داشت تا ما را مطابق مذهب کاتولیک بزرگ کند. گاهی ما را با خود به کلیسا می برد، ولی ما نمی دانستیم جریان چیست؛ مردم بلند می شوند و می نشینند و زانو زده، دوباره می نشینند و برمی خیزند و بدنبال کشیش مطالبی را قرائت می کنند. بر روی هرکدام از نیمکت ها یک جور کتابچه ی راهنما قرار داشت و مجبور بودیم برای آنکه بدانیم بعد باید چکار بکنیم (البته اگر قبلاً خوابمان نمی برد!). من در یک کلیسا غسل تعمید دیده ام و اولین مراسم عشای ربانی ام را در هشت سالگی تجربه کرده ام (عکس هایی از آن مراسم را دارم ولی چیز چندانی از آن را به خاطر ندارم) بعد از آن تنها سالی یک بار به کلیسا می رفتیم. در یک خیابان بن بست با 15 خانه در آن زندگی معلم کردم. مدرسه ی ابتدائی من در آخر خیابان (4 خانه پایین تر)، نزدیک کلیسای پروتستان ها، واقع بود.

 

وقتی ده ساله بودم، اعضای این کلیسا از من دعوت کردند تا در برنامه های کریسمس کودکان آن جا شرکت کنم. از آنوقت به بعد هر یکشنبه به تنهایی از خیابان پیاده پایین می رفتم (در خانواده ی ما کس دیگری علاقه ای به رفتن به کلیسا نداشت). کل اعضای کلیسا از 30 نفر از اشخاص مسن که 50 سالگی را گذرانده بودند تجاوز نمی کرد، اما آدم های خوبی بودند و هرگز طوری رفتار نمی کردند که احساس غریبه بودن با آن ها بکنم. در بین آن ها سه زن و شوهر وجود داشت که بچه هایی کم سن و سال تر از من داشتند.

 

 به زودی یکی از اعضای بسیار فعال این کلیسای انتهای خیابان بودم. وقتی کلاس ششم بودم، در طی مراسم ها نقش مربی بچه های کوچکتر را بر عهده گرفتم. در کلاس نهم، به زن کشیش در تدریس کلاس های یکشنبه کمک می کردم. در دبیرستان یک گروه جوانان کلیسا را با گردآوردن 4 تن از دوستانم پدید آوردم. گروه کوچکی شامل: من، دوستان من و یک زوج جوان و بچه هایشان بود، ولی همینطوری هم آن را دوست داشتیم. کلیسای پروتستان بزرگ شهر در گروه های خود یکصد کودک عضو دارند و سفرهایی به مکزیک و دیگر جاها می روند. ولی گروه به کنار هم بودن و خواندن کتاب مقدس، حرف زدن درباره ی خداوند و گردآوردن پول برای امور خیریه خرسند بودند. من و دوستانم با هم می نشستیم و در مورد مسائل معنوی گفتگو می کردیم. درباره ی سؤالاتی که در ذهنمان جاری بود با هم بحث می نمودیم، موضوعاتی مانند: بر سر مردمانی که قبل از عیسی مسیح زندگی می کردند چه می آید (به بهشت می روند یا به دوزخ)؟ چرا بعضی اشخاص صالح به جهت به دوزخ می روند به این خاطر که به عیسی مسیح اعتقاد ندارند(مثلاً گاندی را در نظر داشتیم)؟ از طرف دیگر، چطور است که برخی افراد خیلی بدرفتار (مانند پدر بدزبان دوست من) تنها به دلیل مسیحی بودنشان به پاداش بهشت دست می یابند؟ چرا خداوند مهربان و رحیم نیازمند ریخته شدن خون قربانی (عیسی مسیح) باشد تا بتواند گناهان دیگر مردمان را بیامرزد؛ چرا باید ما گناه نخستین گناه آدم را بر عهده داشته باشیم؟ چرا کلام خداوند (کتاب مقدس) با حقایق علمی در تضاد است؟ چگونه عیسی مسیح می تواند خدا باشد؟ چگونه می تواند خداوند یکتا سه چیز جداگانه باشد؟ و دیگر سؤالات... در این زمینه ها زیاد بحث می کردیم، لیکن هرگز به پاسخ قانع کننده ای دست نمی یافتیم. کلیسا نیز از دادن پاسخ هایی قابل قبول عاجز بود؛ آن ها تنها به می گفتند "باور داشته باشید".

 

در کلیسا من را از یک اردوی تابستانی پروتستان ها در کالیفرنیای شمالی مطلع ساختند. اولین بار که به اردو رفتم 10 سال سن داشتم. تا 10 سال بعد از آن هم تابستان هر سال به اردوها می رفتم. همانطور که از کلیسای کوچکی که می رفتم شاد بودم، این اردوها دقیقاً جایی بودند که من واقعاً احساس می کردم به دور از هرگونه سردرگمی با خداوند رابطه ی نزدیکی دارم. همین جا بود که من ایمان عمیق قلبی خود را با خدای خویش پرورش دادم. وقت زیادی را در این اردوها صرف انواع بازی ها، صنایع دستی، شنا و ... در بیرون می نمودیم. خیلی خوش می گذشت، اما در عین حال هر روز اوقاتی را هم برای نیایش، مطالعه ی انجیل، خواند سرودهای مذهبی و"مجال سکوت" صرف می کردیم. همین مجال سکوت بود که برای من بسیار بامعنی بود، و بهترین خاطرات را از آن دارم. دستور کار اینگونه بود که باید جایی در کمپ زیبای 200 جریبی به تنهایی بگیرید بنشینید. من اغلب به یک چمن زار می رفتم یا بر روی پلی می نشستم که مشرف بر جویبار باشد و به فکر کردن می پرداختم. دور و اطرافم را تماشا می کردم، به جویبار، درختان، ابرها و حتی حشرات! و به صدای آب، آواز پرندگان و جیرجیر جیرجیرک ها گوش می دادم. آن جا واقعاً به من احساس آرامش می داد و خداوند را به خاطر آفریده های زیبایش ستوده و سپاس می گفتم. در پایان هر تابستان که به خانه برمی گشتم، این احساس با من می ماند.

 

 دوست داشتم تنهایی به بیرون بروم تنها برای آنکه به خداوند و جایگاه من در برابر او بیاندیشم. من به پرورش درک شخصی خودم از نقش عیسی مسیح به عنوان یک معلم و نمونه پرداخته و تمام آموزه های گیج کننده ی کلیسا را پشت سر گذاشتم. من به آموزه ی دینی "همسایه ات را مانند خویش دوست بدار." باور داشته (و دارم)، بخشندگی با کمال میل به دیگران فارغ از چشمداشت مقابله به مثل از آنان، چنان با دیگران رفتار نماییم که دوست داریم با ما رفتار شود. تلاش می کردم تا جاییکه می توانم به همه کمک کنم. در چهارده سالگی اولین شغل خود را پیدا کردم. در یک مغازه بستنی فروشی کار می کردم. هر ماه که چک حقوقم را دریافت می کردم، اولین 25 دلارم را برای برنامه ای که "برنامه ی والدین سرپرست" (حالا اسم گروه تغییر کرده است)خوانده می شد می فرستادم.

 

 برنامه مذکور برای کودکان نیازمند را در کشورهای خارجی و با پشتوانه مالی آمریکایی ها کمک می رساند. طی 4 سال دوره ی دبیرستانم سرپرست یک پسر بچه ی مصری به نام شریف بودم. من بخشی از حقوق ماهیانه ام را یرای او می فرستادم و با هم نامه هایی را رد و بدل می کردیم. (نامه های او به زبان عربی بودند و حالا که به آن ها نگاه می کنم به نظر می رسد که او می پنداشت آن ها را برای یک مرد مسن می نگارد و نه دختری که تنها 5 سال از او بزرگتر است.) شریف 9 سال سن داشت. پدرش فوت کرده بود و مادر بیماری داشت که نمی توانست کار بکند. او دو برادر کوچکتر از خود و خواهری هم سن من داشت. یادم می آید در یکی از نامه هایش با خواندن اینکه خواهرش نامزد کرده است کلی ذوق کرده بودم. با خود می گفتم، "او همسن و سال من است و دارد به عقد درمی آید!!!" برای من خیلی غیرمعمول و عجیب به نظر می رسید. این ها اولین مسلمانانی بودند که با آن ها برخورد داشته ام. جدای از این، در دبیرستان من درگیر فعالیت های دیگری نیز بودم.

 

بازگشت به ابتدا

بازگشت به نتایج قبل

ارسال به دوستان

چاپ  
     

اخبار جهان اسلام

سايت عصر اسلام

 

 

سايت اسلام تيوب

سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی

 

علي رضی الله عنه  به روايت از رسول

‎الله  صلی الله علیه و سلم  مي‌گويد ايشان فرمودند: «أُعْطِيتُ مَا لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِنَ الأَنْبِيَاءِ»، فَقُلْنَا مَا هُوَ يَا رَسُولَ الله، فَقَالَ: «نُصِرْتُ بِالرُّعْبِ، وأُعْطِيتُ مَفَاتِيحَ الأَرْضِ، وسُمِّيْتُ أَحْمَدَ، وَجُعِلَتْ لِي التُّرَابُ طَهُوراً، وَجُعِلَتْ أُمَّتِي خَيْرَ الأُمَمِ». (به من چيزهايي داده شده‌است كه به هيچ‌يك از پيامبران داده نشده‌است، گفتم: اي رسول خدا، آنها چه هستند؟ فرمود: خدا رُعب و هراس از مرا در دل دشمنانم انداخت و با آن یاریم کرد و به من كليدهاي زمين داده شده، به اسم ‌احمد نام گذاري شدم، خاك برايم وسيله پاك كننده قرار داده شده و امتم بهترين امّتها قرار داده شده ‌است.
صحيح بخاري، ش335




 

شما از كجا با اين سايت آشنا شديد؟


1- لينك از سايتهاى ديگر
2- توسط دوستان
3- جستجو در انترنت

 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

کلیه حقوق سایت متعلق به سایت مهتدین می باشد.

All Rights Reserved For Mohtadeen.com © 2009-2010